همسایه کوچه های خاطرات

زکیه خانم زن مومنی بود، همیشه تسبیح به دست در حال ذکر گفتن بود. شوهرش هم مرد متدینی بود. پنج تا فرزند داشتند، سه تا پسر و دوتا دختر.
سوژه مورد نظر قیافه اروپایی داشت و مجرد بود به نام عاصف که توی دام چند تا زن شیطون افتاد.
عاصف با یک زن شوهر دار به نام منیژه رابطه دوستی برقرار می کند، به دلایلی نامعلوم ارتباطشون قطع می شود.
یک روز منیژه با چند تا از زنهای هم تیپ خودش گعده داشتند، از زنها می پرسه که چه کسی حاضره با یک مرد دوست باشه؟
زلیخا از این پیشنهاد استقبال می کند.
عاصف هم هر وقت شوهر زلیخا میرفت ماموریت، مهمون زلیخا بود.
تا اینکه یک روز شوهر زلیخا فهمید که او خیانت کرده است.
فورا زلیخا را طلاق داد و پسر و دخترش را برداشت از آن شهر کوچ کرد و رفت.
پدر عاصف وقتی فهمید پسرش با زن شوهر دار ارتباط داشته است هرچه به او گفت این زن برای تو حرام ابد شده است؛ بگوش عاصف نرفت که نرفت.
عاصف با زلیخا ازدواج کرد و فرزند معلولی حاصل ازدواجشان بود.
زلیخا عادت کرده بود که هر از چند سالی مرد عوض کند؛ این بار با مرد صاحبخانه ارتباط داشت!
پ ن
اشتباه پدران و مادران، وقتی فرزندشان بزرگ می شود؛ به سن بلوغ می رسد، به فکر ازدواج فرزندشان نیستند.
اگر پدر مادر عاصف به موقع برای او همسر انتخاب می کردند، او هرگز گرفتار زنهای شیطان صفت نمی شد.

 

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت