من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





مرداد 1398
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30 31  



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 21
  • رتبه مدرسه دیروز: 2
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 27
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 2
  • رتبه 90 روز گذشته: 14
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

تجربه نگاری از طلبه مودب ...

فقط به عشق علی

سال 1381 بود، دو نفر طلبه از سقز آمدند. درخواست انتقال کردند، بدون هیچ پیش شرطی پذیرفتم.
وقتی مطمئن شدند که قبول کردم گفتند ما اهل سنت هستیم!
و منتظر عکس العمل من بودند، باز گفتم هیچ مشکلی ندارد، شما می توانید اینجا  ادامه بدهید. پرسیدم چرا انتقال می گیرید، گفتند: کلاس ما منحل شد، یا ازدواج کردند و به مدارس دیگر منتقل شدند.
باز پرسیدم به مدارس نزدیکتر مراجعه نکردید؟
پاسخ دادند پذیرش نکردند.
مدیر محترم سقز نامش یادم نمانده زنگ زد و گفت: تو چه جور مدیری هستی که بدون تایید اخلاقی این دونفر را پذیرش کردی؟
پرسیدم مشکل اخلاقی دارند؟ گفت نه دخترانی به شدت اخلاقی و محترم هستند.
پرسیدم چرا تایید اخلاقی نمی دهی؟
گفت: چون اهل سنت هستند!
گفتم مگر مرکز خودش پذیرش نکرده است و مدرسه شما در شهر سقز تاسیس نشده است که بیشتر مردمش اهل سنت هستند؛ و هدف حضور اینها هم برای یاد گرفتن معارف اهل بیت است. شما از چه نگران هستی؟ خلاصه خیلی به من اعتراض کرد و کار من را اشتباه دانست.
گفتم ما مدعی هستیم که باید به دنیا جوابگو باشیم برای همه ملت های جهان راهنما باشیم.
آمدن این دونفر باعث برنامه های مفید و مستمری شد، مثل دروس امام شناسی در طول سال و درماه رمضان هرشب یک برنامه روایی را بصورت نمایشی از زندگی امیرالمومنین اجرا می شد.
ولی متاسفانه به تعداد انگشتان دست طلابی بودند که باعث آزار و اذیت این دونفر می شدند.آن زمان سریال امام علی در تلویزیون اجرا می شد، که این دونفر خیلی مشتاق تماشای آن بودند و می گفتند ما در خانه خودمان جرات تماشایش را نداریم؛
اما کام این ها بعد از تماشا با سخنان ضد اخلاقی طلاب بی ادب تلخ می‌شد .
موضوع تحقیق پایانی این دو ولایت امیر المومنین بود، وقتی استاد راهنما گفت این موضوع قبلا بهش پرداخته شده است، گفتند ما دوست داریم خودمان این موضوع را پژوهش کنیم!
خلاصه با همه سختی هایی که بچه شیعه های ما برا این دونفر و من مدیر ایجاد کردند؛ درسشان تمام شد و به سقز برگشتند ولی ارتباطشان را قطع نکردند و همیشه مانند دو دوست مثل یک مادر و دختر رابطه داشتیم. و در خوشی هایشان شریک بودم، تا اینکه یکروز خبر ناگواری شنیدم که یکی از این طلاب به بیماری سرطان مبتلا شد، و در طول دوره درمان همیشه کمک کار درمانش بودیم.
چون در سقز بود در ایام اربعین خانه آنها موکبی برای زائران حسینی بود. و متاسفانه با دو فرزند بیماری او را از پا انداخت و فوت کرد.
قم بودیم و منزل مادرم که از سادات بود، و تعدادی از طلاب مشغول تمرین سرود برای امام عصر «عجل» بودند که یکی از اعضای گروه این طلبه مرحوم بود؛ که از خواب پریدم.
هنگامیکه از حوزه رفتند مفاتیح الجنان و حتی کتاب تحقیق شان را با خود نبردند، و همیشه در تقیه بودند.
در برنامه سحر که صدای دعای عهد پخش می شد، بصورت اتوماتیک از خواب می پرید و بالای تخت خوابش می ایستاد و دعا را می خواند، این اوقات زمانی بود که عذر شرعی داشتند.
خداوند غریق رحمتش کند خاطره طلبه مودب را در ذهن من به یادگار گذاشت.

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[جمعه 1398-05-25] [ 11:41:00 ق.ظ ]

مردی برای دو دنیا ...

علی صراط مستقیم است

پدری مهربان، برای فرزندانش امکانات و سرمایه ای گرانبها به ارث باقی گذاشت؛ وسفارش کرد که مبادا فراموش کنید، که بدون این سرمایه نابود خواهید شد.

ولی اگر از این سرمایه مراقبت کنید و همیشه همراه این سرمایه باشید و همه لحظه ای زندگی را با این نعمت سپری کنید به شما تعهد می دهم که راه نجات پیروزی را با شیرینی هایش در آغوش داشته باشید.

آه خداوند چقدر منت گذاشت بر سر خلایق، و چه بسیار مهربانی کرد بر این امت!!

و چه بسیار این امت کوتاهی کرد در برابر نعمت های پرودگارش.

و ما امت کم ظرفیت وهمچون شاگرد تنبل از همان دوره ابتدایی روفوزه شدیم، بمیرم برایت یا علی پدرو مادرم به بفدایت به خاطر کوتاهی مدعیان دوستیت چه اشتباهات غیر قابل جبران کردیم!


علی صراط مستقیم

هان مردمان! صراط مستقیم خداوند منم که شما را به پیروی آن امر فرموده. و پس از من علی است و آن گاه فرزندانم از نسل او، پیشوایان راه راستند که به درستی و راستی راهنمایند و به آن حکم و دعوت کنند.

سپس پیامبر صلّی الله علیه و آله سوره حمد را از «بسم الله الرّحمن الرّحیم * الحمدللّه ربّ العالمین * الرّحمن الرّحیم» - تا آخر سوره قرائت نمود و فرمود: «هان! به خدا سوگند این سوره درباره‌ی من نازل شده و شامل امامان می باشد و به آنان اختصاص دارد .»

مَعاشِرَالنّاسِ، أَنَا صِراطُ الله الْمُسْتَقیمُ الَّذی أَمَرَکُمْ بِاتِّباعِهِ، ثُمَّ عَلِی مِنْ بَعْدی. ثُمَّ وُلْدی مِنْ صُلْبِهِ أَئِمَّةُ (الْهُدی)، یَهْدونَ إِلَی الْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلونَ. ثُمَّ قَرَأَ: «بِسْمِ الله الرَّحْمانِ الرَّحیمِ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِ الْعالَمینَ…» إِلی آخِرِها، وَقالَ: فِی نَزَلَتْ وَفیهِمْ (وَالله) نَزَلَتْ، وَلَهُمْ عَمَّتْ وَإِیَّاهُمْ خَصَّتْ …، (خطبه غدیر خم)


ای مردم! من راه مستقیم خدا هستم؛ همان راهی که دستور داده، از آن راه بروید.پس از من، امیرالمومنین علی، راه خداست؛و پس از او، فرزندان من که از نسل اویند.

آنها امام اند؛ مردم را به سوی حق رهنمایی می کنند، و از انحراف باز می دارند.

 

موضوعات: فرهنگی, تاریخ  لینک ثابت
 [ 08:50:00 ق.ظ ]

تجربه نگاری فرار از خانه پدرزن ...

اولین سفر
قرار شد بریم کاشان، ما طوری تربیت شده بودیم که هنگام راه رفتن در خیابان هم با شرم حیا حرکت می کردیم .
من با 4 متر فاصله از همسرم به دنبالش میرفتم، و گمان می کردم که بقال و نانوای محله به ما نگاه می کنند و می دانند که نامزد هستیم.
البته خواهر و برادر کوچکم همراهمان بود. شاید افراد ناشناس گمان می کردند که این دو فرزاندان ما هستند، که عجیب بود زن وشوهری با این سن کم بچه 10 و 7 ساله دارند!
پدر مادرم هرکدام به سفر رفته بودند، و قرار شده بود که در نبود آنها همسرم مراقب ما باشد.
سال 1350 بود، رفتیم چهار راه بازار، کاراج ماشین های قم-کاشان آنجا بود.
خلاصه همه صندلی های مینی بوس پر شد.
هدف سفر به کاشان از نگاه همسرم زیارت قبرملا محسن فیض کاشانی بود، که از شاگردان ملاصدرا و داماد او بوده است.
چون علاقه زیادی به ملاصدرا داشت، لذا برای شاگردش حرمت خاصی قائل بود.
دومین هدف سفر دیدار از محل شهادت امیرکبیر شهید بود.
بعد از زیارت این دوبزرگوار که یکی در فلسفه مشهور بود و عالم دین و آن دیگری مبارزی نستوه در برابر انگلستان و وطن دوست و طرفدار علما.
قرار شد در هوای گرم تابستان کاشان مارا به پالوده ای پذیرایی کند.
چون شرم و حیا اجازه نمی داد در انظار مردم پالوده بخوریم و شاید غریبی و بی کسی و طفلی هوس پالوده کند، به ناچار حجره ای را برای 2ساعت کرایه کردیم که به دور از اغیار جای دوستان خالی نوش جان کردیم.
بعد از صرف غذا و تماشای باغ فین،  باغ خلوت بود، چند تا نیمکت چوبی اطراف نهر آب چیده بودند، من هم نشسته بودم روی نیمکت که همسرم امد کنارم بنشیند، مثل جن زده ها از جا پریدم، خواهر برادر کوچکم را نشان دادم ،گفتم این ها می بینند، بنده خدا همسرم فکر کرد که من درست می گویم رفت و روی یک نیمکت دیگر نشست.

خانواده همسرم هم رسوم خاصی برای نامزدها داشتند و تا زمان عروسی حق نداشتند یک دیگر را ببینند، برای همین از کار من شگفت زده نشد!

به کاراج ماشین های قم –کاشان برگشتیم ،در کنار کاراج دستفروشی خیار می فروخت، خیار های بزرگ و کاملا رسیده بود که پوستشان زرد شده بود. می خواستیم با خوردن خیار در طول سفر رفع تشنگی کنیم.
خیارها همچنان سنگینی سفر شدند، به خاطر اینکه بوی خیار در میان مسافران منتشر می شود از خوردن آن ها هم خودداری کردیم.
وقتی رسیدیم به خانه، در را که باز کردم، پرده در حیاط را کنار زدم، با کمال ترس دیدم پدرم توی حیاط روی گلیم نشسته مشغول نوشتن است.
-گلیم ها از نوارهای پارچه ای بود که از لباس ها و چادرهای مندرس که قابل استفاده نبود تهیه می شد.
خانم هایی بودند که با نخ چله(نخ مخصوص لحاف دوزی)گلیم می بافتند.چون از پارچه های پنبه ای بود که برای نشستن در تابستان خنک بود.- فوری پرده را رها کردم و به همسرم گفتم: آقام توی حیاط نشسته، چکار کنم؟

همسرم خیارها را از جیب های قبایش در آورد، و ریخت توی دامنم و فرار را بر قرار ترجیح داد.
با شرمی آمیخته با ترس از پشت پرده بیرون آمدم، نفهمیدم پله ها را دوتا یکی کردم، رسیدم سر حوض خیار ها را ریختم توی حوض که خنک شود.
به پدرم سلام کردم، همانطور که سرش توی کتاب و تفسیر بود؛ گفت علیک السلام ، کجابودید؟ گفتم : صبح رفته بودیم کاشان. گفت نباید خانه را تنها می گذاشتید.
من آهسته عقب عقب رفتم تا از سنگینی نگاه نکرده پدر فرار کنم.
پدرم  معروف به دختر دوستی بود، ولی روش تربیتی اش به گونه ای بود که ابهت خاصی داشت.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 08:46:00 ق.ظ ]

تجربه نگاری طلبه دهه پنجاه ...


رفته بود خونه پدرزن تا نامزدش را ببینه،می دونست که وقتی پدر زن خونه نیست، باید به دیدن نازگل بره.
این از قوانین لایتغیر دهشون بود.
نازگل سرِ چشمه راپُرت بابا رو داده بود، که امشب بابا میره آبیاری باغ و تا صبح نمیاد.
مادر نازگل هم براش کوفته آماده کرده بود.
ننه چراغعلی هم برای عروسش نان گردویی پخته بود و گذاشته بود توی یه دستمال گل دوزی شده که دخترش تازه تموم کرده بود.
چراغعلی نمی دونست کوچه ‌هارو چه جوری طی کنه که زود تر برسه، چون زمان به سرعت در حال گذر بود و احساسش می گفت همین الآن صبح میرسه و ممنوع الورود میشم.
نزدیک بود با سر بخوره به درخت کهنسال توت وسط میدون ده و یکی دوبار هم پایش لیز خورد و نزدیک بود بیفته توی نهرآب وسط کوچه.
به هر زحمتی بود رسید و خوشبختانه ناز گل هم پشت در منتظرش بود.
مادر زن مهربونش هم با سلام احوال پرسی بخچه نان داغ را گرفت و از چراغعلی تشکر کرد.
خلاصه سر سفره با خوشی کوفته ها با نان داغ میل شد.
بعد از شام نوبت شب نشینی، تخمه و چای…. رسید.
آنهم با خوشدلی گذشت، مادر نازگل به دخترش گفت پاشو رختخواب ها را ولو کن بخوابیم.
همگی مثل سرباز خونه کنار هم دراز به دراز خوابیدند، خونه نازگل فقط یه اتاق داشت، اکثر خونه های ده یک اتاقه بود.
تازه مادر نازگل فتیله چراغ گردسوز را پایین کشیده بود، که صدای پای پدر ناز گل که از پله ها بالا می آمد، بگوش چراغعلی رسید.

ادامه دارد

 

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت
 [ 08:41:00 ق.ظ ]