راه انبیا طلبگی
چرا طلبه شدم؟
اوايل روح پاکی داشتم و گاهي گريه مي كردم كه چرا من پيامبر نشدم اما مثل بسياري از فرزندان اين مرز و بوم تربيت من صحيح و متعادل و كامل نبود با اين حال وقتي پا به سنين نوجواني گذاشتم طوفان شك و ترديد و پرستش تمام وجود مرا فرا گرفت ابتدا مهمترين مشکل من وجود خدا بود. براي حل اين مسئله به كتاب هاي بسياري پناه بردم وكتاب هاي مختلفي را مطالعه كردم برخي از اين كتابها تاثيراتي داشت و مدتي مايه ي تسلي خاطر وآرامش روحم بودند ، ولي بعد از مدتي همان سوالات با شدت بيشتري برمن هجوم مي آورد و دل وجان مرا فرا مي گرفت در دوره ي نوجواني چندان پايبندي عملي به اسلام نداشتم وهيچ وقت هم آن را انكار هم نكردم در واقع طوفان شك وترديد وسوال خانه ي قلبم را كه همان خانه ي ايمان من بود احاطه كرده بود ولي هيچ وقت نگذاشتم ايمان خانه ي دلم را ترك كند وهمواره سعي مي كردم كه نور ايمان حقيقي را در دلم طنين انداز كنم. بلاخره از تحقيق خود به نتيجه اي نرسيدم اما نا اميد هم نبودم سرانجام از جست و جوي خسته و دل شكسته وسرگشته شدم .مانند كسي كه در بيابان دنبال گمشده ي خود باشد به هر سو مي دويدم ولي نشانه اي از او نميافتم تا اينكه روزي از روزها رو به آسمان كردم و به خداي خود گفتم اي خداي من اگه هستي خودت رو به من نشان بده در اوايل به خودم مي گفتم آيا از خدايي كه نميداني هست يا نه كمك مي خواهي سر سجاده نماز خيلي گريه كردم نمي دانم كي خوابم گرفت در عالم خواب و بيداري بودم كه يكي از شهدا را در خواب ديدم به من گفت به كتاب خانه من برو درون يكي از كتاب هايم كه جلد سبز رنگي دارد براي تو ياداشتي قرار دادم آن را بخوان و به آن عمل كن با صداي اذان از خواب پريدم حس عجيبي داشتم نمي دانستم چكار كنم تا اينكه به همسر خواهرم كه روحاني بود زنگ زدم و او مرا راهنمايي كرد به بنياد شهيد شهرمان سرزذم و اسم شهيد را گفتم و شهيد كه در خواب ديده بودم از اهالي شهر د?گر? بود با خواهر شهيد تماس گرفتم وموضوع را مطرح كردم خواهرش به من قول داد كه دنبالش بگرده بعد از چند روز بهم زنگ زد گفت كه ياداشتي داخل كتاب برادرم هست كه براي شما نوشته و در آن از خدا ومعاد و آخرت چيزهايي نوشته ولي پسرش نامه رو نمي دهد. من هم گفتم اشكال نداره اگه مال من باشه به دستم مي رسد. ناراحت بودم كه دوباره شهيد را در خواب ديدم من را با خود به صحرايي بود گويي اردوگاه بود همه لباس نظامي بر تن داشتن وكتابي با عنوان نماز و روزه مطالعه مي كردن به يكي از سرداران گفت اين خواهر رو تربيت كن من مي رم به موقع اش مي آ?م خودم اورا مي برم. نام آن سردار علي بود دوباره به بنياد شهيد رفتم آن سردار هم ازشهدا بود. دنبال خانوادش گشتم بعد از جستجو دختر شهيد رو پيدا كردم واز ويژگي هاي پدرش سوال كردم، گفت: پدرم به واجبات عمل مي كرد و از محرمات دوري مي كرد به ياد خوابم افتادم که همه داشتن به واجبات عمل مي كردن در عالم خواب بيدار? براي آخرين بار شهيد رو ديدم دست مرا گرفت درون چاهي پرتاب كرد و از بالاي چاه به من گفت: اگه مي خوايي عزيز بشي بايد قعر چاه را تجربه كني تا مانند حضرت يوسف به عزت برسي خودت رو درست كن مات ومبهود از خواب بيدار شدم، انگار سوال هاي حل نشده ي من حل شده بود. بعد از مدتي دلم روشن شد. وشك وترديد هاوسوالات حل نشده من ازبين رفت وخداي خود را شناختم بعد از اين چيز ديگري ذهن مرا به خودمشغول کرد. وبه اين فكر مي كردم كه اگر من در كشورهاي ديگر مثل اروپا وآمريكا واستراليا و…متولد مي شدم باز هم مسلمان بودم .براي همين مدتي به مطالعه اديان آسماني پرداختم و در دانشگاه وقت خود را با اديان ملل مختلف سپري كردم براي همين دوستان وآشنايان ونزديكان مرا آدمي امل به حساب مي آوردن ومرا مسخره مي کردن . نمي توانستم بدون دليل دين خودم را انكار كنم از اين رو شروع كردم به خواندن شرح حال كساني كه به اسلام گرويدن وتفسير سوره ها . در دانشگاه چهار سال به مطالعه پرداختم و بلاخره مقاله خود را در مورد نقش دين در هويت ملي ايرانيان را به پايان رساندم وكمي اقناع شدم و بلاخره با اسلام تجديد عهد كردم ودوباره مسلمان شدم بعد از اين كه در درون خود فرو رفته و به حقانيت اسلام راي مثبت دادم حال بايد دوباره پوست مي انداختم و متولد مي شدم من همواره به دين اسلام معتقد بودم وازآن جدا نشدم ولي برخي اوقات به خاطر سرگشتگي وعدم تربيت صحيح، تقيد عملي به اسلام نداشتم از وقتي هم كه با اسلام تجديدعهد كردم همواره سعي كردم همه ي برنامه هاي خود را باآن سازگار كنم هرچند موفق نمي شوم در واقع زنده نگه داشتن ديني كه در اين زمان حتي با آن ستيزه مي شود كار آساني نيست .من طلبه شدم كه تا به اهدافم كه زنده نگه داشتن دين اسلام است .طلبه شدم تا از حقانيت دينم دفاع كنم تا دينم را بهتر وبهترتر از قبل بشناسم و نسل بعد را با دينم كه سرچشمه ي رحمت الهي است آشنا كنم.من از بي خدايي به خدا رسيدم وقدم در راه پیامبری گذاشتم.
فريبا يعقوبي

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت