اوایل مدیریتم بود .از طلبه های مدرسه یکی از شاگرد هایش را معرفی کرد و گفت: سؤال دارد. گفتم بفرست،. گمان کردم برای مشاوره ی خانوادگی و یا برای فرزندش مراجعه کرده است .
گفتم : بفرمایید ! گفت : خانم من هر وقت نام ائمه را می شنوم ، گریه ام می گیرد . پرسیدم کجاها و کِی می شنوی که به گریه می افتی ؟ گفت : در کلاس درس نهضت سوادآموزی ، وقتی معلم هنگام درس دادن از ائمه نام می برد ، من به گریه می افتم .
قضیه برایم جالب شد که چرا این خانم در کلاس درس و در مقابل چشم بقیه ی شاگردان و در مکانی که جای گریه کردن نیست به گریه می افتد . گفتم : خب، من الان نام ائمه را برایتان می گویم تا ببینم که حال شما چگونه عوض می شود؟

فوری حرف را عوض کرد و گفت : من با اینکه سواد ندارم اما قرآن را حفظ هستم . گفتم : پس من اسم سوره را می گویم ، شما هم بخوان . جواب داد آیت الکرسی را حفظ هستم .  گفتم : این را که کودکان در شکم مادرشان حفظ می کنند . دوباره حرف را عوض کرد و گفت : ما اتاقی در خانه داریم که پنجره ی کوچکی دارد و هر روز از آن پنجره نوری وارد اتاق می شود و با من سخن می گوید ! ( نه دیگه نشد ، این جوریشو نداشتیم ، قرار نیس دو سه تا شاگرد را تو کلاس نهضت با این حرف ها مُرید خودت کردی فکر کنی بقیه هم گول می خورن ) گفتم : پس معلوم می شود ، مشکل شما جدی است . فردا بیا دعای ضد اجنه برایت می نویسم تا مشکلت حل شود . تا این سخن را شنید فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت و دیگر آن طرفها پیدایش نشد . بیچاره مدعی تازه کار بود.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت