اول چادرت را بده بعد میهنت …

فرانتس فانون جامعه شناس و فیلسوف فرانسوی در کتاب خود در مورد استعمار الجزایر می نویسد :

هر چادری که دور انداخته می شود افق جدیدی را که تا آن هنگام بر استعمار اگر ممنوع بود در برابر او می گشاید، پس از دیدن هر چهره بی حجابی، امیدهای حمله ور شدن استعمارگر، ده برابرمی گردد، هر چادری که می افتد ، هر بدنی که از فشار سنتی چادر رها می شود ، هر چهره ای که به نگاه جسور و نا آرام اشغالگر عرضه می گردد، به این معناست که الجزایری وجود خود را انکار می کند و هتک ناموس را از جانب استعمارگر پذیرفته است.

رویای رام کردن جامعه الجزایری به کمک زنان بی حجاب که شریک جرم اشغالگرند از مغز رجال سیاسی استعمارگر بیرون نرفته است.

وصیت نامه شهید عبدالله محمودی: و تو ای خواهر دینی ام، چادر سیاهی که تورا احاطه کرده است از خون سرخ من کوبنده تر است.

صدیقه علیزاده

موضوعات: فرهنگی, آموزنده  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(0)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(1)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
1.0 stars
(1.0)
نظر از: گل نرگس [عضو] 
1 stars

عالی

1395/12/06 @ 12:46
نظر از: زهرا [بازدید کننده]

چادر یا چفیه…

آنان چفیه داشتند… من چادر دارم….

من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است…اما چادر از چفیه بهتر

است….

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…من چادر می پوشم تا زهرایی

زندگی کنم…

آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…من چادر

می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…

آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…من

چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…

آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند …من با چادرم نماز می خوانم

تابه خدا برسم…

آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم

پهلوی مادرم می افتم…

آنان با چفیه گریه های خود را می پوشاندند… من در مجلس روضه با چادر صورتم

را می پوشانم واشک هایم را به چادرم هدیه می دهم…

آنان با چفیه زندگی می کردند… من بدون چادرم نمی توانم زندگی کنم…

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده

اند… من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار

خوبی برای آنان باشم.

1392/08/29 @ 14:32
نظر از: زهرا [بازدید کننده]

یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.

هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند.

لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود…

برای عروس بسیارمهم بود كه چه كسانی حتما در عروسی اش باشند.

از اينكه داییش سفر بود و به عروسی نمي رسيد دلخور بود…

کاش می آمد …

خيلی از كارت ها مخصوص بودند.

مثلا فلان دوست و فلان فامیل

فلان مدیر …

خود و همسرش کارتها را می بردند

و سفارش هم ميكردند كه حتما تشریف بیاورید

خوشحال میشویم

اگر نیایید دلخور میشوم.

دلش مي خواست عروسی اش بهترين باشد. همه باشند و

حسابی خوش بگذرانند.

همه چیز هم تدارک دیده بود.

آهنگ – گروههای ارکست – وبسیاری چیزها و افراد و وسایل دیگر

آنها حتما بايد باشند، بدون آنها که خوش نمی گذرد.

بهترین تالار شهر را آذین بسته بودند

چند تا از دوستانشان که خوب میرقصند هم

حتما باید باشند تا مجلس گرم شود.

آخر شوخی نبود که- شب عروسی بود…

همان شبی که هزار شب نمیشود.

همان شبی که همه به هم محرمند.

همان شبی که وقتی عروس بله میگوید

به تمام مردان شهر محرم میشود

این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم…

همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست.

اما نه یادم آمد.

این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید.

همان شبی که حتی داماد هم آرایش میکند.

همه و همه آمدند

حتی دایی که مسافرت بود همه بودند …

اما …………………

اما کاش امام زمان “عج” هم حضور داشتند.

حق پدری دارد بر ما…

مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عروس برایشان كارت دعوت نفرستاده بود،

اما آقا آمده بودند.

اما متاسفانه

به تالار كه رسيدند سر در تالار نوشته بود:

(ورود امام زمان"عج” اكيدا ممنوع!)

آقا دورترها ايستادند و فرمودند: دخترم عروسيت مبارک!

ولی اي كاش كاری ميكردی تا من هم می توانستم بيایم ….

مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید.

(آخر امامان پدر معنوی ما هستند)

دخترم من آمدم اما …

گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت

و برای خوشبختی دختر دعا کرد….

یا صاحب الزمان شرمنده ایم ..
_____________________________
خیلی زیبا ست


1392/08/16 @ 13:46


فرم در حال بارگذاری ...