بسم الله الرحمن الرحیم

 

بابام می گفت: قرار بود فردا امام رحمت الله به ایران بیایند.در شهرهای بزرگ خبر از درگیری های شدید خیابانی بود اما در شهر ما که شهر کوچکی بود درگیری به آن معنا وجود نداشت. البته تب و تاب انقلاب و راهپیمایی در شهر ماهم مشهود بود حتی چندی پیش مردم به صورت خود جوش خانه ی یکی از ساواکی های شهر را به آتش کشیده بودند. اما درگیری رسمی وجود نداشت و خلاصه شهر ما نیز حال و هوای انقلابی به خود گرفته بود.

بعضی ها می گفتند قرار است با آمدن امام خمینی رحمت الله ارتش وارد شهرها بشه و نبرد خونینی بین مردم و ارتش صورت بگیرد حتی در شهرهای کوچک.

در نیمه های شب دوازدهم بهمن با جمعی از دوستان که جزو انقلابیون شهر بودند جمع شدیم و یک بمب دست سازی که خودم با سه راه شیرآب و دینامیت درست کرده بودم را در یکی از محله ها به صورت آزمایشی منفجر کردیم! می خواستیم اگر از عملکردش مطمئن شدیم برای مقابله با ارتش به تولید انبوه برسانیمش! خلاصه چشمتان روز بد نبیند از موج انفجارش ظرف و ظروف اهل محل همگی شکسته بودند!

جالب اینجاست که فردا صبح شنیدیم که توده ای ها و کمونیست های شهرمان مدعی شده بودند انفجار دیشبی کار آن ها بوده برای مقابله با ورود امام!

خاله ام می گفت: به یمن ورود حضرت امام خمینی رحمت الله خیلی از کسانی که توان مالی مناسبی داشتند می خواستند گوسفندی و یا گاوی را قربانی کنند. وضع مالی پدرم تعریفی نداشت و من خیلی غصه می خوردم که چرا ما نمیتوانیم گوسفندی را برای امام رحمت الله قربانی کنیم. آنقدر عاشق حضرت امام خمینی رحمت الله بودم که دلم می‌خواست خودم قربانیشان شوم. تصمیم گرفتم هرطور که شده خودم را به تهران برسانم و هنگام ورود امام رسما قربانیشان شوم!

اما شنیدم که ایشان مردم را از قربانی کردن گاو و گوسفند نهی کرده اند و همین نهی ایشان باعث شد اندکی دلم آرام بگیرد و قید رفتن به تهران را بزنم!

رامیان

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
نظر از: وفائی نژاد [عضو] 

سلام داستان جالب و زیبایی بود
به وبلاگ ماهم سری بزنید
باتشکر
_______________
سلام بزرگوار ممنونم

1394/11/14 @ 11:13
نظر از: متین [عضو] 

با سلام و احترام .
داستان خوبی بود . موفق باشید .
______________________
سلام بزرگوار دهه فجر بر شما مبارک

1394/11/13 @ 13:32
نظر از: معین فر [بازدید کننده]

سلام وخسته نباشید.مادرهنوزهم مدارک دستگیری وقراربازداشتهای پدرتوسط ساواک رانگه داشته،همیشه ازآن روزهامیگوید.ازدل نگرانیهاواضطراب روزهایی که پدراعلامیه هاونوارهای امام رالای پارچه های مغازه میآورد،ازمحاصره همیشگی خانه مان بخاطرحضورروحانیان درخانه وازشکستن شیشه های مغازه مان توسط مخالفان وازبالابردن عکس امام وسط عزاداری توسط پدر،ازپرتاب سنگ به خانه توسط مخالفان که یادم هست وازاولین روزخریدتلویزیون که امام رانشان داد.خدایاشکرت که فرزندپدرومادرانقلابی هستم.
___________________
سلام ممنونم موفق باشی

1392/11/20 @ 07:43
نظر از: یادگاری [عضو] 

سلام دوست مهربانم. زیبا بود. خداوند به همه ی پدران ایران زمین طول عمر با برکت عنایت فرماید.واقعا تشکر
__________________
سلام عزیز خوبم مدتها بود از شما بیخبر بودم خوشحالم کردی خدا خوشحالتان کند


الحاقیات:
  • 0g38w63hdaagze39lv2q.jpg -   ضمیمه یافت نشد!
1392/11/19 @ 22:46
نظر از: سلاله [بازدید کننده]

سلام خانم داستان های جالبی نوشتید پدر من هم از اون دوران تعریف میکنه ومن هم شاید درس خون نباشم ولی احساس کردم با باز کردن وبلاگ میتونم بگم که یه طلبه هستم اونم از جنس ایرانی
به قول ترکا اذربایجان اویاخدی انقلابا دایاخدی حالا که از لاکم بیرون اومدم شما رو به افتتاح وبلاگم دعوت میکنم چایی و شیرینی نیست ولی نگاهایی باشد که دل منوشاد کنه خداحافظ

http://www.solale5.blogfa.com
____________________________________
سلام خیلی مبارکه موفق باشی

1392/11/17 @ 15:30


فرم در حال بارگذاری ...