من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 6
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 8
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

سنگر بانوان در جنگ ...

زنان مبارز نردبانی از جنس نور جنگ

آن روز‌ها که تازه انقلاب پیروز شده بود، ما خوشحال و مسرور که دعا هایمان مستجاب شده است. از اینکه زحمات و تلاش مجاهدان ثمر داد و به آرزویمان رسیده ‌ایم، سپاسگزار خدای شهیدان گلگون کفن بودیم؛ که دیدیم کشورمان از اجانب بی دین پاک شد. حاکمیت کشور بدست رهبری فرزانه و امامی که نیابتش از امام عصر (عج) بود، برخود می بالیدیم.

چه روزهای خوشی بود و تازه داشتیم لذت استقلال، و آزادی را در فضای جمهوری اسلامی مزمزه می کردیم، که صدای نفرین شده غرش بمب های صدام ملعون، شیرینی را در کام مان خشکاند.

همسرم دائما به جبهه می رفت و من با دوتا بچه در خانه می ماندم، در روزهایی که او نبود به آموختن کمک های اولیه و آشناشدن با انواع اسلحه و انواع تله ها و سنگر ها، مشغول بودم، هرچند جنگیدن برای زنان واجب نیست ولی دفاع از خود برهمگان واجب بود.

لذا احساس قدرت زیاد و اعتماد بنفس بالایی را در وجودم زبانه می کشید . با خود گفتم، این بار نوبت من است که بروم به جبهه برای تیمار مجروحان و کمک در پشت جبهه.این فکر حدیث نفسی شده بود که شب و روز مرا به خود مشغول می کرد.

وقتی همسرم آمد، بی رودربایستی گفتم: «نوبتی هم باشد، این بار نوبت من است که بروم.» خیلی با خونسردی بدون تعجب پذیرفت که برو. باورم نمی‌شد که اجازه داده است!

هر نهادی که در قم بود پرس و جو کردم، از ستاد ارتش گرفته تا سپاه پاسداران مراجعه کردم، گفتند: اعزام خانم نداریم، کار هر روزم شده بود، از صبح دست پسر چهارساله ام را می گرفتم، و به هر اداره ای که به جنگ و جبهه ارتباطی داشت سر زدم.

بلاخره یکی آدرس هلال اهمر را داد.« برو هلال احمر آنها اعزام دارند.» احساس می کردم بال درآورده ام و رفتم هلال احمر ی که در میدان آستانه قم مستقر بود، بعد از پر کردن برگه توانایی هایم؛ ثبت نامم کردند. مسؤل مربوطه گفت: بعد بیست روز اعزام خواهید شد.

 با خوشحالی آمدم و خبر ثبت نامم را به همسرم دادم، نزدیک روز های اعزام بود که متوجه شدم که باردار هستم و دکتر گفت: باید چهار ماه استراحت کنی و گرنه جنینت سقط می‌شود! آه از نهادم برآمد، دوستانم رفتند و من از قافله عشق عقب ماندم.

این اتفاق باعث شد که همیشه افسوس بخورم، که نتوانستم در دفاع مقدس و دفاع از حرم بوده و هست شرکت کنم.وقتی جنگ نرم را در فضای مجازی دیدم این جبهه را بسیار خطرناک تر از جنگ با توپ و تانگ دیدم. در جنگ سخت، شما می دانی خاکریز دشمن کجاست، پناهگاه و سنگر کجاست و در نهایت این جسم من و تو است که در میدان معرکه تکه تکه، یا مجروح می شود.

اما در فضای مجازی: نه از خاکریز و نه از پناهگاه و نه صدای آژیر قرمز هیچ خبری نیست. اما نارنجک ها و مین های ضد فرهنگی دشمن در زیر لاحاف حتی در آغوش مادران، فرزندان ما را در هر ثانیه بمب باران می کنند. فکر و ذهن و حتی جسم و روح خانواده و فرزندانمان را تکه تکه می کنند. اگر در جنگ مسلحانه، فقط دشمن ما را می کوبید، ولی اکنون کار به جایی رسیده که از طرف دوستان، ناآگاهانه با سخنان مسموم دشمن، افکار و اعتقاداتمان بمب باران می شود.

چطور در زمان دفاع مقدس هر کسی صلاحیت رفتن به جبهه را نداشت در این جبهه هم هرکسی صلاحیت ندارد وارد شود.مثل امر به معروف و نهی از منکر که از شرایط آمر، شناخت معروف و منکر است، وقتی کسی اطلاعات ضعیفی داره هر مطلبی را اعم از شایعه، دروغ، تهمت، افشای راز را در این فضا می بیند، باور می کند، نمی تواند دفاع کند و فورا در خاکریز دشمن وارد می شود، دچار خطر بزرگ نابودی اعتقاد می شود؛ که نابودی بنیان های فکری او است که منجر به کفر می شود.در مجلس زیارت عاشورا، خانمی اعتراض کرد، گفت: شما با چه حسابی به عمر سعد و شمر و ابن مرجانه لعنت می کنید. چون این لعنها به خودمان برمی گردد. زیرا خداوند مهربان است و اگر آنها را در قیامت بخشید، چه جوابی خواهید داشت!

وقتی از سند سخنش پرس و جو کردیم، معلوم شد در فضای مجازی به این باور رسیده است! زنی که شیعه و اهل زیارت عاشورا و گریه بر امام حسین علیه السلام بود اینگونه روح و فکرش فاسد شده بود.

بنابراین خدا را سپاس گفتم که اگر چه زن بودم و هستم و نتوانستم در دفاع مقدس و یا دفاع از حرم حضور داشته باشم، ولی همیشه همسرم را در رفتن، اطمینان و آرامش می دادم. اما می توانم در جبهه جنگ نرم در هر موقعیتی هرچند سرباز فوق العاده ای نیستم، اما اگر خداوند قبول کند انشاءالله می جنگم.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[جمعه 1398-06-29] [ 11:49:00 ق.ظ ]

پسرت در آینده به مقام بزرگی میرسد ...

وقتی پسرم پنج ساله بود، اتفاقی با دعا نویسی روبرو شدم، گفت: «می خواهی از آینده پسرت برایت بگویم؟»

با خودم فکر کردم بگذار بگوید، ببینم چه می گوید؟

گفت:« پسرت در آینده به مقام بزرگی خواهد رسید و مسؤلیت چندین نفر را به عهده خواهد گرفت.» پرسیدم: مقامش خیلی بزرگ است یعنی پادشاه می شود؟ گفت: «بالاتر از پادشاه!»«پسرت مقامی والا نزد پروردگار خواهد یافت.»

پسرم روز به روز بزرگتر می شد، از نان حلالی که از دسترنج پدر کشاورزش، از زمین خودمان تهیه می شد، رشد کرد.

همیشه بعد از مدرسه و کمک به پدر در کار کشاورزی و کارهای خانه، به مسجد می رفت. نماز اول وقتش هرگز ترک نمی‌شد. حتی مرا هم موعظه می کرد، که در نماز و رفتارت مراقب باش، چشم خدا همه جا مارا می بیند. چه لذتی داشت که فرزندت تو را پند دهد.

روزی که قرار شد خبر شهادتش را از جبهه بیاورند، مثل هرروز تنهایی گوسفند را برای چرا به صحرا می بردم، آن روز گوسفند بدون شیطنت و فرار و از راه و بیراهه شدن، راهی بیابان شد! انگار که کسی جلوی گوسفند راه می رفت و حیوان هم بدنبالش می‌کشاند.

تازه به صحرا رسیده بودم که آمدند به دنبالم، برگرشتم به ده دیدم ساک وسایل پسرم را از جبهه آورده اند.

سید صالح حسینی شهید شده بود و به مقام بزرگی که در کودکی خبرش را داده بودند رسید.

موضوعات: فرهنگی, دلنوشته  لینک ثابت
[پنجشنبه 1398-06-28] [ 11:24:00 ب.ظ ]

نذر زن برای شهادت شوهر ...

زنان پیشرو در دفاع نردبانی از جنس نور 

برادرزاده  همسرش با سن کمی که داشت جذب منافقین شده بود .هر روز با خوشحالی از انفجارها و کشته شدن مسئولین خبر می آورد به هیچ صراطی هم مستقیم نبود.شوهرش به ناچار او را به نیروهای دادگاه معرفی کرد، تا بلکه آنها او را هدایت کنند متاسفانه فایده ای نکرد!

نوجوان دوست داشتنی بود همه فامیل او را دوست داشتند. بعد از دستگیری او ، و بعد از اعدامش همه انگشتها به سوی زن و همسرش نشانه رفت که اینها او را لو داده اند.
از طرفی هر روز خبر شهادت دوستانش در جنگ به او می رسید و از سویی ننگ اعدام برادر زاده‌اش و نگاه های سرزنش بار پدر و مادر …باعث بیماری همسرش شد و تمام اعضای بدنش از کار افتاد و دکتر ها از معالجه‌اش نا امید شدند.

قبل از بیماریش شب های جمعه برای دعای کمیل به مسجد می رفتند. ولی مدتها می گذشت و زن، دیگر به مسجد نمی رفت، در کنار او پرستاری می کرد، و با گوش دادن به صدای دعای کمیل که از مسجد پخش می شد اکتفا می کرد؛ شوهر بیمار، همانطور که روی تخت افتاده بود، قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر بود، گفت: «برو مسجد برای من دعا کن یا شفا یا مرگ»!

زن رفت مسجد، دلش خیلی گرفته بود، گفت: «خدایا دوست ندارم همسرم در رختخواب بمیره»، نذر کرد: «اگر شفایش بدهی او را به جبهه می فرستم تا شهید بشه»، چون قبلا هر وقت می خواست برود به جبهه با او مخالفت می کرد. از مسجد سراسیمه به خانه برگشت، چون اصلا حال شوهرش خوب نبود، آمد بالای سرش هیچ حرکتی نداشت؛ نگران شد و گوشش را گذاشت روی قلبش، شوهرش چشمهایش را باز کرد گفت: نترس زنده ام. وقتی  که زن صبح بیدار شد با کمال تعجب دید روی تخت نشسته است!زبان زن برای یک لحظه بند آمده بود، از او آب خواست تا وضو بگیرد.

 در حالی که چندین ماه بود که او در بستر افتاده بود. با کمک زن وضو می گرفت. اما آن روز  خودش وضو گرفت و نماز خواند، صبحانه اش را خودش خورد و برای ظهر به حمام رفت. تا یک هفته خوب شد و رفت اداره. همکارانش شگفت زده شدند که او چگونه شفا یافته است!
زن هم خوشحال بود از شفای یافتن او و هم نگران بود، که این روزها خیلی زود سپری می شود؛ و باید نذرش را را  ادا می کرد. بعد از چند روز دوست شوهرش از ادراره زنگ زد. و گفت: ما می خواهیم اعزام شویم به جبهه، شوهر شما می گوید: شما رضایت نمی دهی! قلبش هری ریخت، یاد  نذری که کرده بود افتاد.

زن گفت:« من من راضی هستم». شوهرش آمد خانه و باخوشحالی از زن تشکر کرد. زن گفت: «عباس من راضیم که بروی ولی ما در خانه پدرت زندگی می کنیم و نگاه سنگین و سرد آنها من را آزار می دهد.کاش مرا از این خانه بیرون می بردی بعد به جبهه می رفتی.» اتفاقا تا اعزام شود از طرف اداره یک قطعه زمین به همسرش دادند.مرد رفت جبهه، توی دل زن غمی بزرگ سنگینی کرد. باز رفت مسجد و باز دعای کمیل، گفت:« خدای درسته من نذر کردم همسرم خوب بشه بره جبهه شهید بشه ولی ما هنوز خانه نداریم و من با دوتا بچه آواره می شوم، به من مهلت بده تا یک سرپناهی بسازه بعد شهید بشه.»

مرد به سلامتی از جبهه آمد و شروع کرد به ساختن خانه و دوباره به جبهه اعزام شد . دوباره خوره غم و اندوه به دل زن افتاد که حتما این بار شهید می شود. شب جمعه بود رفت، دعای کمیل و باز التماس هایش شروع شد گفت: «خدایا من که هنوز اثاث کشی نکرده ام» گفتم:« خدایا این دفعه هم عباس برگردد تا من سروسامان بگیرم.» شوهر برگشت و آنها اثاث کشی کردند رفتند خانه خودشان هم خوشحال بود که صاحب خانه شده است هم غم بزرگی به قلبش چنگ می زد.

تا اینکه نوبت چهارم اعزام رسید و شوهر آماده شد، و سر رسیدش را خواست،  وصیت نامه نوشت، زن دیگر طاقت نیاورد و ماجرای نذری که کرده بود را تعریف کرد، شوهر باشنیدن نذر زن خیلی خوشحال شد و گله کرد چرا تا به حال به او نگفته است! شوهر رفت و دل زن را با خودش برد.زن می دانست که دیگر برگشتی نخواهد بود!

در زدند، زن رفت در را باز کرد، آقایی پشت در بود؛ زن پرسید:«چکار داری»؟ آقا گفت: آمده ام پرونده شهدا را بدهم که امضا کنند! زن پرسید: « ما پرونده نداریم» آقا گفت: برای شما هم پرونده دارم؛ چون شما که راضی نیستی، به شما نمی دهم! زن گفت:« راضی هستم»؟آقا گفت: شما زیاد گریه می کنی! زن گفت: «من گریه نمی کنم.»آقا پرونده سبز رنگ را به زن داد و زن امضا کرد. از خواب پرید.فهمید که عباس شهید شده است. رفت خانه پدرش  که برادرش از جبهه آمد، با لباس خاکی و خونی زن پرسید: عباس کو؟ گفت: مجروح شده و بیمارستان است.زن گفت:«راستش را بگو، طاقتش را دارم»؛ برادرش گفت عباس شهید شد.زن های های گریه کرد.فوری برگشت خانه و بساط چای را آماده کرد  و لباس سیاه پوشید و به خواهر شوهرش زنگ زد، گفت:« به مادرت بگو آرزویت برآورده شد، می گفتی الهی روسری سیاه سرت کنی، حالا بیا و عزادار  شدن مرا تماشا کن» زن در آن زمان 17 سال داشت با دو تا پسر کوچک که باید به آنها شهادت پدر را خبر می داد، اما چگونه؟

به بچه ها گفت: «میدونید بابا چی رو زیاد دوست داشت؟ پسرها که به چشمهای اشک آلود مادر نگاه می کردند»، مادر ادامه داد، «بابا دوست داشت بره بهشت، راه بهشت رفتن هم با شهید شدن است، بابا شهید شد رفت بهشت، چون بابا خوشحاله ما هم  باید خوشحال باشیم.» از آن روز به بعد بازی بچه ها شهید بازی شد، روی یک بالشت  پرچم می انداختند، می گذاشتند روی دوش و دور اتاق می گشتند شعار می دادند. شهیدان زنده اند الله اکبر…

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
 [ 09:18:00 ب.ظ ]

تور گردشگری آنلاین ...

  آبشار آسیاب

ایرانگردی با قرآن

من از سرزمین زیبای ارس برایتان گزارش می نویسم.

همیشه مشتاق بودم تا از نزدیک سرنوشت مناطق جغرافیایی امت هایی را که از طرف خداوند گرفتار عذاب شده اند، ببینم؛ و اکنون سرزمین اصحاب ارس است که قرآن برایمان معرفی می کند.

گزارشی مستند از قرآن.

حتما داستان قوم ارس را در آیه 38سوره فرقان وَعَادًا وَثَمُودَ وَأَصْحَابَ الرَّسِّ وَقُرُونًا بَيْنَ ذَٰلِكَ كَثِيرًا با عنوان اصحاب الرس خوانده اید.

روایت این گردشگری را از زبان امیرالمومنین به تماشا می نشینیم.

در تفسیر صافی ذیل کلمه رس از امام صادق علیه السلام روایت شده است که وقتی امیرالمومنین در ماه رمضان در بستر استراحت می کرد ،مردی از بنی تمیم از حضرت تقاضا کرد تا در باره اصحاب رس برایش توضیح دهد.

حضرت فرمود تو از اخباری می پرسی که تا کنون کسی سؤال نکرده است.

 یافث بن نوح بعد از طوفان در کنار نهر «رود شاب» درخت صنوبر کاشته بود. این درخت مورد احترام مردم بود.

قوم رس مردمی بودند که درخت صنوبر را می پرستیدند،این قوم بعد از عصر سلیمان زندگی می کردند.12 شهر داشتند که در کنار رود ارس در بلاد مشرق واقع شده بود. شهر رود ارس از بزرگترین شهرها بود که گواراترین آب را داشت.آن12 شهر از این آب سیراب می شدند.

نامهای آن شهر ها عبارت بود از آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند، فروردین، اردیبهشت،خرداد، تیر ،مرداد، مهر، شهریور.بزرگترین شهر که مرکز پایتخت آن شهر بود ، شهر اسفندیار بوده است.

پادشاه آن «ترکوذبن عابود» که فرعون معاصر حضرت ابراهیم بود، چشمه آب ارس و درخت صنوبر در این شهر بود که به سایر شهرها هم کشیده شده بود ودر هر شهر کاشته بودند.

درخت سر بفلک کشیده مقدس بود که کسی حق نداشت نه از آب چشمه بنوشد نه به درخت نزدیک شود.

اگر کسی تخلف می کرد به قتل می رسید.هرسال در هر شهر و قریه جشن می گرفتند و قربانی می کردند و به میان اتش می انداختند.

شیطان هم در این معرکه بازی می کرد ،به میان درخت صنوبر رفته و صدایی شبیه کودکان تولید می کرد و می گفت از شما راضی هستم.

در این هنگام سجده کنندگان از سجده برمی خواستند، شراب می نوشیدند و شادی می کردند.

خداوند پیامبری به نام حنظله را براین قوم مبعوث کرد، تا هدایت شوند. قوم ارس نپذیرفتند، به ناچار پیامبرشان از خدا خواست تا درخت را بخشکاند.

دعای پیامبر مستجاب شد، روز عید، قوم ارس دیدند درختشان خشک شده است عصبانی شدند که خدایمان از ما ناراحت شده است، پس باید این پیامبر را که با سحرش درخت را خشکانده است به قتل برسانیم.

به نقلی در کف همان چشمه چاهی کندند و او را در آن چاه زنده بگور کردند، پیامبر همچنان راز و نیاز می کرد تا از دنیا رفت.

خداوند برای این قوم که پیامبرشان را به قتل رسانده بودند، بلا نازل کرد.

عده ای از این قوم که مومن بودند برای فرار از بلا نزد عالمشان رفتند، او آنها را به پناه بردن به غار هدایت کرد. آنها به آن غار پناه بردند و به عجز ولابه در پیشگاه خداوند مشغول شدند.

بعد از چند روز بلا آمد و قوم ارس را نابود کرد از غار خارج شدند.

پ ن

وجه تسمیه جلفا یعنی بافنده، از قدیم الایام جلفا کانونی برای تولید کرم ابریشم بوده و اکنون در روستاهای این شهر ادامه دارد.سفر های مارکوپلو هم از اروپا به این شهر برای تجارت ابریشم بوده است.

ساکنی بومی جلفا در دوره صفویه به علت تهاجم عثمانی و قتل و غارت ارامنه به جلفای اصفهان منتقل شده اند، بنابراین ساکنین کنونی این منطقه از روستاهای اطراف به جلفا مهاجرت کرده اند که شیعه هستند.

رود ارس رود مرزی بین ایران و شوروی سابق است

از شهرهایی که برای آن قوم مقدس بوده است، آثار باقیمانده خرابه‌ای به نام بهمن در جلفا وجود دارد.

شهری به نام مغری در کناره روستای دوزال وجود دارد که همان شهر مهر است.

بخش خروانا همان شهر خرداد بوده است.و اردوباد که آن سوی رود ارس در کشور خودمختار آذر بایجان قرار گرفته است همان شهر اردیبهشت است.

غاری که مومنان قوم ارس به آن پناه بردند، آن طرف رود ارس در کنار شهر نخجوان با نام غار اصحاب کهف قرار دارد .

از آن تاریخ بعد از نزول عذاب کناره های رود ارس هیچوقت سبز و خرم نیست، در حالیکه هرجاییکه آب شیرین جریان دارد؛ مردم از برکات آب استفاده می برند ولی کناره ارس چنین چیزی وجود ندارد.در تمامی سواحل رود ارس جز درخچه ها گز خودرو چیزی نمی بینی.

قبر جرجیس نبی در دره شام واقع شده است که در نقل ها همان حنظله پیامبر است که بدست قوم ارس به قتل رسید.

کرامتی از کرامات جرجیس نبی

وارد مقبره شد بعد از کمی استراحت چشمش به در سبز رنگی افتاد که یه کناری به دیوار تکیه داده بود، باخودش فکر کرد این بیخود مانده و موریانه نابودش می کند ؛ بهتر است با خودم به خانه ببرم و استفاده کنم.
با طناب به کمرش بست و راه افتاد ، نیمه های راه خسته شد خواست که استراحت کند. آهسته طناب را باز کرد و کمرش را به تپه نزیدک کرد که در نیفتد . طناب را رها کرد ولی در از کمرش جدا نشد. وحشت زده شده بود، به پشت به زمین خوابید و هرچه تلاش کرد در جدا نشد. افرادی که از مسیر ده عبور می کردند، خواستند کمکش کنند فایده ای نداشت. آخر فرستادند دنیال پیرمرد مومن  از ده ،آمد کنار گوشش آهسته گفت در را از کجا آورده ای بگو تا راحت شوی .نگفت ،پیرمرد گفت اگر می خواهی ابرویت حفظ شود بگو.
مرد ناچار در گوش پیرمرد گفت از مقبره جرجیس آورده ام.
پیرمرد گفت ببر همانجا تا از در جدا شوی. مرد با کمک افراداززمین برخاست راهآمده را بازگشت به مقبره رسید در حالیکه اشگ می ریخت از جرجیس نبی پوزش طلبید و خواست تا اورا ببخشد و در را از اوجدا کند.

منبع:کتاب جرجیس پیامبر

شدت آب ارس هم به حدی خطرناک است که ظاهرا آن را آرام می بینی ولی فشار آب در عمق بسیار زیاد است که اگر یک کامیون در آن بیفتد بلافاصله غرق می‌شود.

مزار شهدای گمنام سال 1320یادمان شهدای شهریور 1320 برای جلوگیری از ورود متفقین و روس هاچهار نفر غیورانه جنگیدن و در نهایت مظلومانه به شهادت رسیدن، عظمت این سربازان باعث شد فرمانده دشمن آنها را با احترام در کنار پل رود ارس دفن کرد.

قبور شهدا با المانهای آنهاقبور شهدا شهریور در کنار پل آهنی که مرز بین ایران و شوروی سابق است که بر اثر بی عرضگی قاجار از ایران جدا شده است.این ریل از جهت اندازه باریل راه آهن ایران متفاوت است؛ یهنی قطار آنها نمی توانست وارد ریل آنها شود.

شناسنامه شهدای گمنام شهریور 20

شناسنامه شهدای شهریور 20 که ماجرای شهادت و دفاع جانانه سربازان وطن است.

 کاروانسرای خواجه نظر که محل اتراق تجار ابریشم

 کاروانسرای خواجه نظر

کاروان تجار ابریشم

 مجسمه تجار ابریشم

 رود ارس که برای اصحاب ارس مقدس بود

رودخانه ارس  از ارتفاعات هزار برکه در جنوب ارزروم در کشور ترکیه شروع می‌شود و از نزدیکی دوالو تا قره دونی در مرز ایران جریان دارد. این رودخانه زیبا نزدیک به ۱۰۷۲ کیلومتر طول دارد و از غرب به شرق سرازیر شده و از استان‌های اردبیل، آذربایجان‌غربی و آذربایجان شرقی می‌گذرد و در نهایت به دریای خزر وارد می شود.آب آن شیرین و انواع ماهی آبهای شیرین را دارد.آب رود همیشه شفاف بوده این روز ها به علت بارانی بودن آب و هوا سیلابی شده است.

آبشار آسیاب خرابه

آبشار آسیاب خرابه یکی از قشنگ‌ترین نقاط دیدنی طبیعی در آذربایجان‌شرقی است. این آبشار زیبا  حدود 80سال پیش محل آرد کردن گندم های مردم آن اطراف بوده است ،به دلیل آب فراوان یک آسیاب آبی که در آنجا قرار داشته است، به این نام معروف شده است.من دهسال پیش با یک خانم مسنی همسفر بودم ، می گفت وقت دختر بچه بودم همراه پدرم برای آرد کردن گندم به آبشار آسیاب خرابه می رفتم که نامش خرابه نبود.

 برج دوزال مقبره امامزاده شعیب

روستای زیبای دوزال در کنار رودخانه ارس در مرز کشور ارمنستان در بخش سیه‌رود شهر جلفا جای گرفته است. این روستای بی‌نظیر، امامزاده‌های فراوانی مربوط به دوره سلجوقیان را دارد که در میان آن‌ها امامزاده شعیب که  برادر امام رضا علیه السلام در برج دوزال قرار دارد. مردم دوزال همیشه فکر می کردند که فقط یک برج باستانی روی کوه قرار دارد. تا اینکه یکی از اهالی مومن چندین شب پی در پی در عالم رؤیا دید که شخصی از او می خواهد تا وی را از زیر خاک خارج کند.

با اهالی تصمیم می گیرند زیر برج را که درخاک مدفون بود کنار بزنند، بعد از برداشتن خاک ها دریچه های مقبره باز شد.

معلوم شد که در زمان هجوم عثمانی  ها یا افاغنه برای حفاظت از مقبره مردم آن را با پوشاندن خاک مخفی کرده بودند.

 ساخت برج تاریخی دوزال به قرن هفتم هجری قمری و دوره حکومت ایلخانان می‌رسد. عین همین برج در نخجوان وجود دارد که مقبره خانمی از امامزاده ها مدفون است شاید نامش حلیمه خاتون باشد.می گویند معمار هر دو برج را یک نفر انجام داده است.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[چهارشنبه 1398-04-19] [ 03:14:00 ب.ظ ]

ازدواج بهشتی ...

ازدواج قرآنی

اولین صفت:

ازدواج قرآنی آرامش بخش بودن آن است.این مطلب را می توان به راحتی از آیه 21 /روم به دست آورد:«… وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَيْهَا... و از نشانه‏ هاى او اينكه از نوع خودتان همسرانى براى شما آفريد تا بدانها آرام گيريد.» نکته جالب اینکه خداوند در مورد شب هم عنوان آرامش بخش بودن را به کار می برد.یعنی همان طوری که خواب شبانه موجب آرامش انسان می شود، ازدواج هم چنین خاصیتی دارد.

همان طوری که لازمه کامل شدن بیست و چهار ساعت متحد بودن شب و روز است، لازمه رسیدن انسان ها به آرامش کامل، ازدواج است.

چون مرد برخی اوصافی دارد که زن فاقد آن است و بر عکس زن هم اوصافی دارد که مرد فاقد آن هاست.

زمانی که ازدواج صورت گرفت، هر کدام از مرد و زن نقص طرف مقابل را برطرف می کنند لذا این امر

موجبات آرامش زوجین را فراهم می کند.

به قول استاد مطهری :مرد دوست دارد محبت کند ولی زن دوست دارد مورد توجه قرار گیرد، مرد

عاشق بودن را دوست دارد ولی زن معشوق شدن را دوست دارد.

صفت دوم:

ازدواج قرآنی مودت آور بودن آن است. مودت یعنی ابراز محبت توام با عمل .زمانی که انسان ادعای دوست داشتن کسی را دارد، باید در عمل هم این ادعا را ثابت کند که به آن مودت می گویند.

این صفت را هم می شود از آیه 21 / روم به دست آورد…« وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ …. و ميانتان دوستى و رحمت نهاد آرى در اين نعمت براى مردمى كه مى‏انديشند قطعا نشانه‏ هايى است »نکته جالب اینکه رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در قبال زحمات 23 ساله خود از امت اسلامی طلب مودت برای اهل بیت خود می کند و این امر ارزش مودت را می رساند که خداوند آن را در ازدواج قرار داده است.

صفت سوم:

ازدواج قرانی رحمت آور بودن آن است که در آیه بالا عنوان شده است.رحمت یعنی در حق هم رحم کردن که بهترین مثال آن را در روابط والدین با فرزندان می شود دید.

ابراز دوست داشتن والدین نسبت به فرزندان خود اولا بی منت است ثانیا توام با عمل است.

این رفتار باید در میان زوجین هم حاکم باشد که متاسفانه گاهی فراموش می شود.

و در رابطه با رحمت سه نکته جالب توجه داریم . اول اینکه خداوند رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم را به عنوان رحمه للعالمین معرفی می کنند و دوم اینکه خداوند رحمت را بر خودش واجب کرده و سوم اینکه ناامیدی از رحمت خود را نشانه کفر دانسته است.حال خداوند این رحمت را در ازدواج قرار داده است.

صفت چهارم:

ازدواج قرآنی جلب کردن فضل الهی است.ازدواج نزد خداوند به قدری دارای ارزش است که خداوند خودش هزینه آن را بر عهده گرفته است.این مطلب را می شود از آیه 32 /نور استفاده کرد«وَأَنكِحُوا الْأَيَامَى مِنكُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَإِمَائِكُمْ إِن يَكُونُوا فُقَرَاء يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ : به ‏همسران خود و غلامان و كنيزان درستكارتان را همسر دهيد اگر تنگدستند خداوند آنان را از فضل خويش بى‏ نياز خواهد كرد و خدا گشايشگر داناست »

و مطلب اخر اینکه فضل الهی با معیار های بشر قابل فهم نیست. در اهمیت فضل الهی همین قدر بس که زمانی که وزیر سلیمان علیه السلام تخت بلقیس را از سبا به بیت المقدس در یک چشم بر هم زدنی ،آورد، سلیمان علیه السلام گفت:« هذا من فضل ربی» بله عزیزان فضل الهی بافتنی نیست بلکه یافتنی است که ازدواج یکی از راه های کسب آن است. موارد عنوان شده تنها گوشه ی از اوصاف ازدواج قرآنی بود که ان شالله در آینده تکمیل خواهد شد.

رامیان - حیدری

موضوعات: باز آفرینی محتوای دینی  لینک ثابت
[دوشنبه 1397-05-22] [ 02:54:00 ب.ظ ]

هرکسی روایتی مبنی بر فضیلت نقاره زنی در حرم امام رضا یافت جایزه بگیرد ...


 معرفت امام با زیارت جامعه یا کبوتر و نقاره

روز تولد امام هشتم روزی ما شد که در حرم باشیم.

خیلی برای غربت امام رضا علیه السلام بوسیله دوستانش غمگین شدم!

در زمان مامون ملعون که می خواست با مناظره های آنچنانی از محبوبیت ایشان بکاهد.

و اکنون که امام در حلقه شیعیان است باید با کبوتر و نقاره و پرچم برای امام محبوبت افزایی نماییم !!

کبوتران علاوه بر شناخت عوامانه به زوار، ریزپرهاشان باعث آسم و بیماری می گردد، که جدیدا یاکریم ها هم در حرم جاخوش کرده اند!

هزینه تمیز کردن مدفوعشان یک کار بیهوده ای بر دوش افراد می گذارد بلکه باعث می شود زوار عوام کم کم

به این قضیه اعتقاد پیدا کنند که پر و مدفوع کبوتران حرم هم شفاست و یا شنیدن نقاره یک معجزه است!

اصل کاربرد نقاره به زمان های گذشته برمی گردد که به علت نبود وسایل ارتباطی برای خبر رسانی وقت

سحر و یا افطار یا تحویل سال استفاده می شده است،

در کدام حدیث یا روایت دیده و یا شندیده اید که معنای نقاره یعنی سلام به امام رضا! 

و اینها بس نبوده جدیدا با پرچم گردانی به شهر های دیگر می خواهیم امام را به مردم معرفی کنیم!!!

که متاسفانه بعضی از مدارس علمیه هم به استقبال پرچم رفته اند!

این کار هم روزی مثل قمه زنی می شود یک بدعت جدید، بعد هم فرافکنی می کنیم کار انگلیسی هاست!!!

این کار ها باعث شده که شاعر هم دوست دارد که کبوتر حرم باشد و یکی دیگر دلش می خواهد آهو شود

در حالیکه امام رضا علیه السلام آدم می خواهد نه حیوان!!

اگر بخواهید دل زائر عوام را شاد کنید باید چندین آهو هم در حرم نگهداری نمایید !

ما در روایت خوانده ایم که روزی مامون امام را وارد  قفس درندگان کرد و این درندگان در برابر امام خاضع شدند

پس از درندگان هم می توان به حرم وارد کرد!!!این تذهبون ….

روزی شخصی آمد خدمت امام صادق علیه السلام در حالیکه نسبت به امام رفتار خوبی نداشت، امام به

آن شخص فرمود :این عصای مرا می بینی می دانی مال چه کسی بوده است ؟

آن شخص گفت نه نمی دانم ، امام فرمود این عصای پیامبر صلی الله علیه وآله است، آن شخص با شنیدن

این سخن به طرف عصا دوید و آن را به عنوان تبرک بوسید!

امام فرمود : من فرزند رسول خدا هستم و ارادت تو نسبت به این چوب بیشتر از من است!!

ما دیگر با چه زبانی به خانم جلسه ای ها بگوییم که کاری که شما می کنید باعث وهن به اسلام است، چون آنها

هم یه گهواره دارند که به نام علی اصغر، خانه به خانه می گرداند! و مردم نذوراتشان را در گهواره می ریزند.

و شبیه خوانها هم یک پرچم دارند به نام حضرت ابولفضل و روز عاشورا در جلوی دسته راه می اندازند و مردم به

پرچم اسکناس می چسبانند!!

 یک خانم جلسه ای شمشیری را بالای سرش به دیوار نصب کرده بود به نام شمشیر امام زمان و خانم های جلسه

می رفتند شمشیر را می بوسیدند!

موضوعات: فرهنگی, آموزنده  لینک ثابت
[یکشنبه 1397-04-24] [ 10:40:00 ق.ظ ]