من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 6
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 8
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

لیلی بامن است ...

شب تا صبح یک ریز گریه کردم، ما بین مرز مهران و عراق بودیم. با خودم فکر می کردم جواب التماس دعاها و سلام های فامیل را چه بگویم.
از همانجا همه سلام ها را از کوله بار دلم به محضر امام حسین علیه السلام عرض کردم، و گریستم و عرض کردم آقا جان همه التماس ها را از همین جا می گویم.
از مدت ها قبل آماده سفر بودم، سفر اربعین.
در طول سفر از هر شهر مرزی عبور می کردیم تابلوی تا کربلا …کیلومتر را خوانده بودم.
بعد از 10 ساعت انتظار با کودک در بغل در صف عبور برای امضای گذرنامه، با شیون جگرخراش کودکم و ریش ریش شدن قلوب زائران خسته، مرا از ته صف به جلو شلیک کردند.
و سرانجام مهر و امضا ورود به عراق بر صفحه پاسپورتمان زده شد.
تازه شروع ماجرا بود، من و همسرم از گیت رد شده بودیم ولی بقیه کاروان هنوز در پس آن صف طولانی بودند.
گریه های پسرم شروع شد؛ متوجه شدم که تب کرده است،
قرار شد در نماز خانه مابین مرز تا صبح بمانیم و به ایران برگردیم .
خیلی برایم سخت بود بدون خداحافظی با اهالی کاروان به صورت مخفیانه به طرف گیت خروج از عراق حرکت کردیم.
فقط به یکی از مردان کاروان گفتیم که به راننده بگو که ما برگشتیم.
وقتی به دیدن پدر رفتم، گفت: چون به زیارت نرسیدی، دلشکسته ای؛ با این دل شکسته خیلی کارها می توانی انجام دهی.
حتما امام حسین علیه السلام باهات کار های زیادی داره که امتحانت می کنه، باید آماده باشی.
گفتم: اگر با من نبودش میلی            چرا ظرف مرا بشکست لیلی، حتما لیلی بامن است.

شب بعد پدر در خواب دید که رفته کربلا، و تعداد 210 نفر خانم در یک سالن حضور دارند که من و عباس کودکم هم در میان آنها بودیم.

بابی انت و امی و نفسی یا حسین

1397/8/4

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[جمعه 1397-08-04] [ 10:19:00 ب.ظ ]

مشق ادبیات فارسی ...

اربعین نزدیک است با همان شورحسینی، باهمان بغض گرفته در گلو،با همان اشک های جاری شده بر پهنای صورت.
به یاد داری قصه حماسه حسینی را که می گویند حسین قیام کرد. حسین غوغایی در دشت کربلا کرد برای چه و برای چی؟ برای اصلاح امت جدش، برای امر به معروف و نهی از منکر.
آن روز در دشت بی انصاف کربلاخون های پاکی ریخته شد، دل برادری شکسته شد، خواهری اسیر شد؛ دختری دغمرگ شد.
پس می روم با پای پیاده به همان دشتی که دل مرا همچون آیینه در هم می شکند، همچون گلی پژمرده می کند؛ همچون لاله ای واژگون می سازد.
آیا می شنوی صدای پاهای من خسته را، صدای گریه های من در راه مانده را که داغ تو را در دل دارم؟!
می گویند اگر حسین نبود کربلا کربلا نبود، سیاه پوشیدنی نبود، دلم کربلا نمی خواست. اگر عباس نبود فرات ارزش نداشت، تشنگی های آن روزها اینقدر جانسوز نبود.
اگر زینب نبود، دلسوزی ها چندان در چشم نبود.
اکنون چهل می گذرد و هنوز داغ داریم، واین افسوس می سوزاند دلی را هوای کربلا دارد.
کاش در سفر اربعین …..

فرهی پایه اول سیکل

 

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[چهارشنبه 1397-08-02] [ 05:35:00 ب.ظ ]