دچار بیماری شده بودم، سال 60بود، همسرم رفته بود جبهه، اتفاقا شب از راه رسید.

صبح حالم بدتر شد، قبل از صبحانه رفت بیمارستان نوبت بگیرد.

حالم وخیم شد، فکر کردم تا بیاید از دست میروم! بچه ها هنوز خواب بودند.

با حال زار و نزار خودم را رساندم سر خیابان و یک تاکسی ایستاد، سوار شدم، گفتم: بیمارستان، وقتی پول دادم  راننده نگرفت، پرسید: جنگ زده‌اید؟

بیشتر شهر ‌های مرزی جنوب وغرب کشور گرفتار بمباران صدامیان بودند.

مردم آن شهرها به قم هجوم آورده بودند، حال بد، و تنهابودنم باعث شده بود که راننده گمان کند که من جنگ‌زده هستم.

آن زمان از تاکسی تلفنی خبری نبود، و حتی تلفن توی اکثر خانه‌ها وجود نداشت.

رسیدم بیمارستان، خانم دکتر هندی بود، دکتر ایرانی نداشتیم، در قم فقط یک خانم ماما بود که مطب داشت! دکتر های مرد هم دوسه تا بیشتر نبودند!

قرار شد پرونده‌ام را تکمیل کنم، خانم‌های متصدی پرونده، با تعجب به همدیگر، می گفتند: بیمار خودش آمده پرونده‌اش را تکمیل کند!

چون اتاق عمل آماده نبود، تا ظهر با حال وخیم منتظرماندم، خدا خیلی رحم کرد که نمردم!خلاصه بدون بیهوشی عمل شدم! و بستری شدم.

نزدیک‌های غروب بود که گفتند: ملاقاتی داری، چون وقت ملاقات نبود، از شانس خوبم اتاق یک ایوان داشت که به حیاط راه داشت، از طبقه دوم نگاه کردم، دیدم همسرم با بچه ها آمده بود.

تا من را دید گفت زن، مردم وزنده شدم! از صبح منتظر شدم که میآیی، پچه را فرستادم مدرسه،  تمام بیمارستان‌های قم را دنبالت گشتم، پیدایت نکردم.

اینجا هم آمدم گفتند: چنین مریضی نداریم!

با توسل به حضرت معصومه، یادم افتاد که اسم شناسنامه ‌ایت را بگویم.

من دوتا اسم داشتم، نام طاهره که مادرم انتخاب کرده بود،  نامی که پدرم انتخاب کرده بود، نرجس خاتون بود.

علت آن هم، زمانی که رفته بودند کربلا، مادرم بار دار بود، در سامرا، پدرم سر قبر نرجس خاتون، عهد کرده بود اگر نوزاد دختر باشد اسم او را نرجس خاتون بگزارد.

مادرم مخالفت کرده بود، که مردم نرگس صدامی زنند و دوست نداشت.

پدرم در شناسنامه نرجس خاتون را ثبت کرده بود ولی مادرم طاهره صدا می کرد.

همسرم هرجا رفته بود، گفته بود مریضی به نام طاهره محمدی دارید، شنیده بود ،نداریم.

 

 

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت