قدیما کوچه ها افقی بود، و همه همسایه ها با هم رفت و آمد داشتند. یعنی زندگی دوبخش داشت، یکی خانوادگی و دومی زندگی همسایگی.

اگر یکی سفره نذری داشت همه باهم توی پخت پز سفره کمک می کردند، برای جهیزیه دوختن و زایمان های پشت سرهم ، حتی تعمیرات جزئی خانه به هم کمک می کردند. مثلا یکی موزائیک کردن بلد بود و کار اندک بود نمی‌شد برای اون بنا آورد، میآمد یک روزه کف تاقچه را موزائیک می کرد.تا جایئکه اگر نوزاد یه همسایه فوت می کرد و پدر نوزاد در تبلیغ یا ماموریت بود، مرد همسایه کفن و دفن نوزاد را به عهده می گرفت.

تقریبا یک نسبتی به بقیه نسبت ها اضافه شده بود و مشهور به نسبت همسایگی بود.

خبر بدی بود،مثل بمب توی محل پیچید. همه نگران شدند، چرا این اتفاق افتاد. همین هفته قبل بود که براشون صحبت کرده بود. همسایه ها بیقرار رفتن تا به مادر بینوا تسلیت بگویند. دیدند در خانه بسته است نه از پرچم سیاه خبری هست و نه اطلاعیه برای ختم.

یکی از همسایه ها که از جهت مالی هم وضعش روبراه بود، چهار تا پسر داشت؛ و سه تا دختر.

اسم پسر ها محمد و کاظم ومیثم و نبی بود.پدر بعد از یه دوره ابتدایی بهشون گفت: برید خودتون کار کار کنید خرج خودتون رو در بیارید.

محمد رفت شاگرد خیاط شد و بعد ها خودش خیاطی باز کرد.

کاظم ومیثم هم رفتند شاگرد نانوایی شدند.

کاظم از شاگردی نانوایی به تجارت فرش مشغول شد، با اینکه وضع مالی پر و پیمونی داشت، طمع کر دستش داد و گرفتارقاچاق فرش و کتاب خطی شد.

سرانجام لو رفت و دستگیر شد، یک روز که برای مرخصی به خانه رفته بود، باخوردن قرص خودش را از دست خودش راحت کرد.

میثم که اهل درس و بحث و دانشجو بود، او هم مرگ خود را جلو انداخت؛ بیچاره پدر، حتی حاضر نشد براشون مجلس ترحیم بگیرد.

شایع شد که مسئله عشقی داشته است.

پ ن

فرزندان رها شده، بدون تربیت نتیحه اش میشود نسل سوخته و ابتر.

 

 

 

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت