من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 6
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 8
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

اقدام شهدای گمنام ...

شهدای گمنام
#تو_کی_هستی⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️
????????????????
????????????
??????????
????????
??????
????
??
#پارت_دوم
#به_قلم_نرجس_خاتون_محمدی
#دبیر_رهپویان_کوثر_فاطمیه_جلفا
رفته‌رفته اهالی جلفا جانشان به لبشان رسید و وقت ملاقاتی از امام

جمعه خواستند تا وضعیت مسجد را شرح دهند؛

این قصه پایانی داشت که هیچ‌کس حتی به ذهنش هم خطور


نمی‌کرد؛ سال 1381 بود که اهالی جلفا و نمازگزاران با بازدیدی که از مسجد

کردند، تصمیم گرفتند به این گودال و حیاط مسجد با آن درخت‌های زیبا

سرو‌سامانی بدهند؛ این اتفاق با همیاری مردم شکل گرفت؛ درخت‌ها و بوته‌های

خشکیده مسجد را بریدند و برای همیشه آن گودال‌ را پر از خاک کردند و روی

گودال درخت تاک (انگور) و گل کاشتند؛ در اطراف حیاط مسجد نیز چند نیمکت

ساختند؛ آب‌سردکنی را نیز برای تابستان جلفا در مسجد نصب کردند؛ حالا

مسجد امام زمان، نظم امام زمانی پیدا کرده بود و تمیزی و نظافت شامل حال

مردم و نمازگزاران مسجد شده بود؛ حیاط مسجد نیز جای راحتی برای خانواده‌ها

مخصوصاً زن‌ها و پیرها و کودکان شده بود.

آن درخت‌های خشکیده که دیگر حاصلی نداشتند و اگر هم حاصلی از آن‌ها

برمی‌آمد، چشم‌گیر نبود بهانه بعضی‌ها شد؛ آن‌ها گفتند: چرا درخت‌ها را قطع

کردید؟ شکایتی نوشتند و از امام جمعه به شورای ائمه جمعه شکایت بردند و

گفتند: این‌ها درختان صد ساله را ریشه‌کن کرده‌اند؛ گرچه این شکایت راه به

جایی نبرد؛ حتی بعدها، زیباسازی مسجد همین اشخاص شاکی را وادار به

افسوس و عذرخواهی کرد.

ذهن امام جمعه هنوز در پی سرو‌سامان دادن به این وضعیت بود؛ حس می‌کرد

که این حیاط و این فضا چیزی کم دارد؛ مدتی بود که خبرهایی در رسانه‌ها

پخش می‌شد مبنی بر این‌که مزار شهدای گمنام در فلان دانشگاه یا فلان مسجد

بر‌پا شده است و مردم برای زیارت به مزار این شهدا می‌روند.

فکر بکری به ذهن امام جمعه خطور کرد؛ همان روزها به من گفت:«این مسجد

امام زمان، خیلی قشنگ شده؛ اگر چند شهید گمنام در حیاط مسجد داشته

باشیم، چه‌قدر خوب است»؛ گفتم: این فکر از کجا به ذهنتان رسید؟ گفت:

نمی‌دانم؛ ناگهانی؛ گفتم: حتماً به شما الهام شده؛ ساکت شدند و حرفی نزدند.

https://eitaa.com/Rahpoyankosarfatemeye

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1400-12-23] [ 12:32:00 ب.ظ ]

مسابقه خاطره نویسی من و پژوهش ...

من و پژوهش

اکنون که واژه‌ها را با قلم موس روی صفحه مانیتور ثبت می‌کنم، با کمک خداوند پنجمین کتابم است. از روزی که عاشق پژوهش و قلم زدن شدم و ترس از پژوهش تبدیل به عشق به پژوهش شد، شاید بیست سال می‌گذرد. دیگر روی کاغذ نمی‌نویسم، حتی چرک نویس‌ها و فیش‌هایم را در مانیتور یادداشت می‌کنم.

 روزهایی که تازه مدیر شده بودم، از معاون پژوهش هم خبری نبود. خودم باید به همه کارهای حوزه رسیدگی می‌کردم.بعد از تدریس به طلاب اصرار می‌کردم مطالعه کنید و در موضوعی که مطرح می‌کردم مقاله می‌خواستم.

پاسخی که شنیدم، کوکتاب؟ کجاست؟ به 80 تا انتشارات نامه نوشتم، تا برای کتابخانه حوزه کتاب بفرستند.چون هزینه خرید کتاب نداشتم. کتاب‌ها سرازیر شد و در قفسه ها چیده شد. کتابخانهای با 10000 جلد کتاب آماده شد.

 مطالعه کردن و نوشتن را مطالبه کردم. پاسخم بلد نیستیم بنویسیم بود! گفتم از روی کتاب‌ها رونویسی، چکیده، خلاصه کنید. پله پله شروع کردند و نوشتند. کارگاه نویسندگی گذاشتم با استاد نخبه بسیجی که نه هزینه می‌گرفت و علاوه بر آن کمبود کتابخانه را هم تکمیل می‌کرد.

در تمامی این دوره‌ها خودم با طلاب پا به پا شرکت کردم.تا جایکه وقتی سطح دو را در جامعه الزهرا به اتمام رساندم، مخیرشدم که یک تحقیق پایانی بنویسم یا حلقه ثالثه را امتحان بدهم! تحقیق پایانی را انتخاب کردم تا راه تحقیق کردن را یاد بگیرم، و بتوانم طلاب را راهنمایی کنم.

این روزها گذشت رسیدیم به زمانی که وقت چیدن ثمره علمی طلاب رسید.

از مرکز پروژه‌ای را برای نویسندگی ارسال کردند که یکی از طلاب حوزه که در رشته فقه و اصول مشغول تحصیل بود، انتخاب شد. بعد از نگارش 10 صحفه از کتاب، به علت مادرشدن انصراف داد.

از سوی مرکز اصرار بر تدوین کتاب بود. به هرکسی تحویل دادم نپذیرفتند. آخر به دخترم که  در سطح سه رشته فلسفه مشغول بود سپردم. بعد از مدتی با نگارش 10 صفحه او هم مادرشد!

باز هم کتاب به من بازگشت. این بار دیگر کسی را نیافتم. پاسخشان این بود که ما از ابتدا در تدوین پروژه نبودیم و موضوع آن دغدغه ذهنی ما نیست. می‌گفتند آن دونفر هم لطف کردند، چون رشته آن‌ها هم با این موضوع همخوانی ندارد. موضوع این “کتاب نقش هنر در انتقال مفاهیم اخلاقی قرآن است”

با توجه به اینکه رشته تحصیلی‌ام تفسیر بود، ناچار خودم شروع کردم. اتفاقا آن زمان به علت عمل دیسک کمر دوره نقاهت را می‌گذراندم، در بستر با گذاشتن لبتاب روی خودم و بصورت نیمه دراز کشیده پژوهش را ادامه دادم. قرار بود فقط پنجاه صفحه باشد که 184 صفحه رسید.

الحمدالله در جشنواره علامه حلی استانی رتبه کسب کرد. چون نام هر سه نفر را روی کتاب درج شده بود. جوایز به هردو طلبه اهدا شد. تا برای پژوهش تشویق شوند.

 کتاب دوبار تجدید چاپ شد.

از آن به بعد دیگر پژوهش شده رزق من.بعد از آن کتاب “تاثیر محیط اجتماعی برتربیت ازمنظر قرآن“به چاپ رسید.

این باعث تشویق طلاب شد. برای تحقیقات پایانی موضوعاتشان را به نشر هاجر بفرستند تا تکراری نباشد و در نهایت تبدیل به کتاب شود.

اکنون یکی از همان نویسندگان نقش هنر، در حال تدوین کتابی باعنوان “فلسفه های آبدار” است. و یکی دیگر از طلاب در حال تدوین کتابش است.

الحمدالله سه عنوان جدید برای چاپ آماده شده است. کتاب “توکی هستی” در کرامات شهدای گمنام، کتاب”زنان جمهوری آذربایجان امروز، دیروز، فردا “و کتاب “خاطرات تلخ وشیرین طلبگی“.

همیشه این آیه کریمه در ذهنم تداعی‌گر آن روزهایی می‌شود که برای اتمام کار تدوین کتاب به هر کسی التماس کردم که آن را تحویل بگیرند و کسی نپذیرفت. با حال بیماری روی بستر، کار را تمام کردم. شاید از سختی کار و زحمت بیماری رنج می بردم.عسی عن تکرهوا شیئا هوخیر لکم، واقعا خیر بزرگی بود در زندگیم.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[جمعه 1399-09-28] [ 07:55:00 ب.ظ ]

امام رضا براتم داد ...

 

 از آذربایجان حرکت کردیم به سمت قم، مجله حرم دستم بود، خاطرات یک نفر زرتشتی را از الطاف امام رضا علیه السلام را می خواندم.

زرتشتی گفته بود که هر سال از آمریکا به مشهد می‌آم‌ برای انجام نذری که دارم؛ می‌آم و فرش چند میلیون تومانی را به حرم اهدا می‌کنم، باز گفته بود که از کودکی مورد لطف امام رضاعلیه السلام بوده‌ام.

دلم هوایی شده بود و مدتها بود توفیق زیارت نسیبم نشده بود .

بغض راه گلویم را بسته بود.

در حالی اشکم سرازیر شده بود گفتم امام رضا علیه السلام برای چه مرا به طلبد!

نه فرش چند میلیونی دارم که اهدا کنم.

اگر مرا نطلبد هم از او دست نمی‌کشم.

پس بگذار مسیحی، یهودی… را حاجت روا کنه!

شیعه همیشه باید غصه بخوره!

همسرم گفت استغفار کن وسوسه شیطان را به خود راه نده .

ولی من تا قم همین طور اشک ریختم.

همینکه وارد منزل شدم.

بچه‌ها گفتند مادر بزرگ گفته که پدر بزرگ یک سواری کرایه کرده، تا با هم به مشهد برن، و مادربزرگ می‌گه اگر دخترم بیاد مشهد میرم.

و فقط همان یکبار پدرم با مادرم با سواری دربست از قم به مشهد رفتند!

خلاصه کرامت امام مهربانی ها ما را هم طلبید تا دلمان نشکند .

بابی انت وامی یا ثامن الحجج

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1398-04-17] [ 09:42:00 ق.ظ ]