من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 8
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

تن پوش عروسی بهترین دختر جهان ...

تن پوش عروسی حضرت زهرا

?????

از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم؛ احساسی که نمی‌توانم توصیف‌ش کنم.
تن‌پوش عروسیِ بهترین دختر دنیا و سرور زنان جهان شده بودم. لحظه شماری می‌کردم؛ که چشمان بهترین جوانمرد دنیا او را به تماشا بنشیند.

صدای کوبه‌ی در آمد. قلبم از شدت هیجان نزدیک بود توی دهانم بیاید. پرسید که هستی؟
صدایی از پشت در شنیده می‌شد که می‌گفت:
“من بی‌کسم. لباس ندارم. لطفا من را بپوشانید.”
بانو گفت: “همینجا بایست، برمی گردم.”
برگشت داخل اتاقش. همان لباس قبلی را به تن کرد. من را درون بغچه‌ای گذاشت و از پشت در به مسکین داد.

شادی‌ام چند برابر شده بود. خصوصا وقتی شنیدم که پدر مهربانش که اشرف مخلوقات است پرسید:
“دخترم لباس عروسی‌ات کو؟”
بانو پاسخ داد:
” پدر جان! داده‌ام به فقیر.”
پدر دختر را نوازش کرد وفرمود:
“دخترم لباس کهنه ات را چرا ندادی؟”
بانو پاسخ داد:
” پدرجان مگر خداوند عزیز نفرموده است از آنچه دوست دارید انفاق کنید؟!
لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ”

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اشک در چشمانش حلقه زد و زهرا سلام الله علیها را به سینه‌اش چسباند.

✍️  #محمدی ?

#داستانک ??
#دورهمی‌های_خانه‌ی_بی‌بی‌طوبی ??

https://eitaa.com/joinchat/4197580908Ca005a3362d

موضوعات: داستانک  لینک ثابت
[سه شنبه 1400-04-22] [ 01:12:00 ب.ظ ]

عروسی خوبان ...

عروسی خوبان
??????

بی‌بی طوبی همه‌ی ساعت چشمش به حبیبه خانم بود. امروز خیلی خوشحال بود و این باعث خوشحالی بی‌بی طوبی هم می‌شد. همین شد که کنجکاو شد که بداند چه خبر است. پرسید:
“چیه حبیبه جان! امروز خیلی خوشحالی، کبکت خروس می خواند؟!” ?

حبیبه خانم سخن بی‌بی را با سر تایید کرد و گفت:
“آره بی‌بی طوبی خیلی خوشحالم.
رفته بودم عروسی، بعد از مدتها یک عروسی باحال دیدم!”

بی‌بی طوبی همیشه از شنیدن خبر عروسی خوشحال می‌شود. اما این خبر واقعا عجیب بود.
“چطور؟!
مگر تا حالا عروسی نمی رفتی؟” ?

حبیبه خانم با لبخند گفت:
“نه !
کجا عروسی می رفتم؟! عروسی های با موسیقی حرام و ر قاصی حرام؟ ?
همیشه محروم بودم از عروسی. دلم لک زده بود که بالاخره قسمتم شد.” ?

برای بی‌بی جالب بود. گفت:
“پس برای ما هم تعریف کن تا ما هم شاد بشویم.”
حبیبه خانم با هیجان شروع کرد به تعریف کردن:
“از در تالار که وارد شدیم، از صدای موسیقی شیطانی خبری نبود. یک موزیک ملایم که زمینه شعری از حضرت مهدی بود، پخش می شد.
وقتی عروس وارد شد یک سبد توی دستش بود که پر بود از شکلات‌های بزرگ. دور تالار می‌گشت و به مهمانها خوش آمد می‌گفت و از شکلات‌هایش تعارف می‌کرد.
وقتی شکلاتش تمام می‌شد دوباره همراهش برایش پر می‌کرد. بعدا فهمیدیم که سبد هم کار هنری دست خود عروس خانم است.”
بی‌بی طوبی گفت:
” چه جالب.حالا شکلات‌ها چی بود؟”

حبیبه خانم لبخند زد و گفت:
” وقتی باز کردیم داخلشان بروشور بود. توی هر برشور درباره رقص زنان برای زنان و موسیقی حرام و بدحجابی و بی‌غیرتی مردان از روایت‌ها نوشته بود.
همه مشغول مطالعه بودند. سالن جشن مثل کتابخانه شده بود.
بعد یک مرتبه یک عده با قیافه‌های عجیب غریب وارد شدند و همان وسط سالن؛ مراسم خوستگاری طنز را اجرا کردند!” ☺️

بی‌بی طوبی لبخند زد و گفت:
“چه جالب بوده! کاشکی ماهم بودیم.”

حبیبه خانم ادامه داد:
“تازه بعد از تمام شدن نمایش طنز، یکنفر برای حضرت علی علیه السلام مداحی و دست افشانی کرد.
ساعت مراسم تمام شده بود ولی هیچ کسی حاضر نبود، سالن را ترک کند. مدیر سالن می‌خواست برای شام سالن را مرتب کند اما هرچه با بلندگو خواهش کردند کسی نرفت. برای همین مجبور شدند برق سالن را خاموش کنند. ” ?

بی‌بی طوبی و خانم‌ها همگی خندیدند و گفتند چه جشن عروسی شاد و مستحبی بوده. خوش به سعادت عروس و داماد.

حبیبه خانم ادامه داد:
“مادر عروس خانم می‌گفت:
“عروس حاضر به گرفتن مراسم جشن نبود. گفته به شرطی حاضرم که کار فرهنگی بکنم. اگر کار فرهنگی نباشه این همه هزینه اسراف و حرام میشه.”

جالب‌تر این بود که همه کسانی که نمایش اجرا کردند و مداح از دوستان طلبه عروس بودند. این برنامه‌ها را افتخاری و به عنوان هدیه به عروس خانم اجرا کرده بودند.”

بی‌بی طوبی از شنیدن این ماجرا خیلی خوشحال شده بود. دستهایش را بالا برد و برای این عروس و داماد دعا کرد و گفت:
” کاش همه‌ی عروس و دامادهای ما این رسوم غلط را کنار بگذارند و به سنت‌های دینی برگردند و مراسم عروسی خودشان را با شادی حلال مزین کنند.”

??????

با #حبیبه_خانم و #تجربیات_تلخ_و_شیرین او همراه باشید در #دورهمی‌های_خانه‌ی_بی‌بی‌طوبی ??


https://eitaa.com/joinchat/4197580908Ca005a3362d

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[دوشنبه 1400-04-21] [ 03:44:00 ب.ظ ]

به جای ازدواج با یه دختر دوست شو! ...

پشت خط یه خانومی بود، وقت مشاوره می خواست.

قرار شد بیاد دفتر، موعد مقرر آمدند، مادر با پسرش آمده بود! من متعجب شده بودم! چون همیشه برای خانوم ها مشاوره می دادم.

اما حالا جنس مُراجع تغییر کرده بود! پذیرفتم، وارد گفتگو شدیم. پرسیدم مشکل چیه؟ مادرش گفت: پسرم میگه همسر می خوام،

با خوشحالی گفتم: به به چه پسر خوبی آفرین! مادرخانومی گفت: خانوم این چه حرفیه! من آوردمش پیش شما تا بهش نصیحت کنی که از ازدواج منصرف بشه!

پرسیدم چرا؟! گفت نه شغل داره نه سربازی رفته.

پرسیدم چندتا دختر داری ؟!گفت دوتا. گفتم یه عروس بگیر تا دخترات بشه سه تا! به دختری که انتخاب می کنی بگو تا زمانی که پسرم دستش تو جیبش بره مثل دخترای من با ما زندگی کن.

آقای پسر گفت: اصلا نیازی به خرجی دادن بابام نیست! بابام چند دهنه مغازه داره و چند تا حیاط داره!

یه مغازه با دو دستگاه کامپیوتربه من بده من خودم کار کامپیوتری راه می اندازم.

مادر خانومی گفت :پیشنهادمن اینه که پسرم فعلا با یه دختر دوست بشه و نیازش را برطرف کنه، هروقت رفت سربازی و شاغل شد و خونه خرید براش همسری که می خوام انتخاب می کنم.

درحالیکه چشام گرد شده بود، با تعجب گفتم شما برای اینکه برای پسرت هزینه نکنی، او را به آتش جهنم روانه می کنی!؟

وقتی فرزند دار می شدی ، فکر نکردی که پسرت همانطور که شیر می خواد ،غذا می خواد، لباس می خواد، به سن بلوغ می رسد وهمسر می خواد.

یا باید فرزندت را طوری تربیت می کردی که بتواند غریزه جنسی اش را کنترل کند وتا زمانی که به استقلال برسد صبوری کند و تقوا را رعایت کند.

 

موضوعات: آموزشی  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-05-11] [ 04:11:00 ب.ظ ]

استفاده از مراعات نظیر در عروسی... ...

خاله عروس برایمان چای آورد و گفت بفرمایید برویم زیر زمین!

به گروه همراهم گفتم خستگی این همه راه را برخودمان هموار کردیم که در شادی اینها شریک باشیم ما را به

زیر زمین که جای بیل و کلنک … دعوت می کنند!

 باز خاله عروس آمد که استکان های خالی شده را ببرد دوباره رفتن به زیر زمین را تکرار کرد! رفت بار سوم آمد

که همان سخنان را تکرار کند مادرش که روبروی ما نشسته بود،گفت بس است اینها تورا مسخره می کنند.

تا این که عروس میانجیگری کرد و گفت هر وقت وقتش شد به شما خبر می دهم بروید!

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[پنجشنبه 1394-06-12] [ 11:52:00 ق.ظ ]

این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید.... ...

یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.

 

هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند.

 

لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود…

 

برای عروس بسیارمهم بود كه چه كسانی حتما در عروسی اش باشند.

ادامه »

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1392-08-16] [ 10:02:00 ب.ظ ]