شب تا صبح یک ریز گریه کردم، ما بین مرز مهران و عراق بودیم. با خودم فکر می کردم جواب التماس دعاها و سلام های فامیل را چه بگویم.
از همانجا همه سلام ها را از کوله بار دلم به محضر امام حسین علیه السلام عرض کردم، و گریستم و عرض کردم آقا جان همه التماس ها را از همین جا می گویم.
از مدت ها قبل آماده سفر بودم، سفر اربعین.
در طول سفر از هر شهر مرزی عبور می کردیم تابلوی تا کربلا …کیلومتر را خوانده بودم.
بعد از 10 ساعت انتظار با کودک در بغل در صف عبور برای امضای گذرنامه، با شیون جگرخراش کودکم و ریش ریش شدن قلوب زائران خسته، مرا از ته صف به جلو شلیک کردند.
و سرانجام مهر و امضا ورود به عراق بر صفحه پاسپورتمان زده شد.
تازه شروع ماجرا بود، من و همسرم از گیت رد شده بودیم ولی بقیه کاروان هنوز در پس آن صف طولانی بودند.
گریه های پسرم شروع شد؛ متوجه شدم که تب کرده است،
قرار شد در نماز خانه مابین مرز تا صبح بمانیم و به ایران برگردیم .
خیلی برایم سخت بود بدون خداحافظی با اهالی کاروان به صورت مخفیانه به طرف گیت خروج از عراق حرکت کردیم.
فقط به یکی از مردان کاروان گفتیم که به راننده بگو که ما برگشتیم.
وقتی به دیدن پدر رفتم، گفت: چون به زیارت نرسیدی، دلشکسته ای؛ با این دل شکسته خیلی کارها می توانی انجام دهی.
حتما امام حسین علیه السلام باهات کار های زیادی داره که امتحانت می کنه، باید آماده باشی.
گفتم: اگر با من نبودش میلی            چرا ظرف مرا بشکست لیلی، حتما لیلی بامن است.

شب بعد پدر در خواب دید که رفته کربلا، و تعداد 210 نفر خانم در یک سالن حضور دارند که من و عباس کودکم هم در میان آنها بودیم.

بابی انت و امی و نفسی یا حسین

1397/8/4

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت