من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه


    مردی از نسل سیزده ساله ها ...

    هنوز هیچ کس گام های تجاوز را معنا نکرده بود ،هیچ کلید ومفهومی برای جنگ نداشتند ،ایستادن در مقابل هم وکشتن یکدیگر را وحشیانه وغیر انسانی می پنداشتند ، قومی که در  یک بزنگاه ِهجوم در گیر متجاوز شدند…هنگامی که تانک ها می آمدند ،مادرم وخواهرانم مانده بودند.کجا می توانستند بروند جوان ها ومردان ، پیش از این ها رفته بودند…
    حالا دیگر ستاره های زیادی در کهکشان آن سوی هستی می درخشیدند، ایثار وایستادگی وکشته شدن در راه خدا را باور می کردند.ما نیز باور داشتیم .چه آرامشی آن ها را درخود گرفته بود وما، پشت دیوارهای دل راه رهایی چنین آرامشی می پنداشتیم .تا این که یک شب پدر وبرادرانم به خواب من آمدند ، آن ها گفتند آرام نیستند و من فهمیده بودم تشویش آن ها بی دفاعی وطن وناموس آن هاست . من هنوز خیلی چیزها را نمی دانستم .با خود اندیشیدم تا کجا باید رفت وآموخت؟چند سال باید بگذرد تا من هم مثل پدر مرد بزرگ وگرم وسرد چشیده ای شوم؟ سیزده ساله ماندن را هیچ خوش نداشتم .لااقل در این گرما گرمی که وطن مردی می خواست.
    در این اندیشه ها بودم که به یاد نارنجک ها افتادم .این تنها صلاح ما بود .اما یک نارنجک با یک غول آهنی چه خواهد کرد؟ هیچ!  و مثل برق از ذهنم گذشت که شکار یک تانک ، نارنجک های زیادی می خواهد  اما چطور؟چند نارنجک با یک نفر وآن یک نفر هیچ کس جزء خودم نیست .نارنجک ها را برداشتم .همه را به کمر بستم ودویدم بیرون از خانه .نگاهی به خانه انداختم .خواهران کوچکم را می دیدم که چون پرنده ای بی دفاع ،افتاده در قفس،پنجه های تیز درنده را می بینند.تانک از پیچ خیابان گذشت ، مادرم ، وطنم وهمه آن هایی که بی دفاع کشته خواهند شد .
    سر ها را بالا بگیریدوراست قامت بایستید .فریاد بکشید ،فریاد که ذلت را نمی خواهید ، شمشیر ها را ببینید که چقدر آخته وتشنه خون هستند؟
    انفجار، انفجاری در عین ناباوری ، او حسین بود .همان که سیزده سالگی را برنتابید ، هم او که هزار هزاران ساله شد ،ملک وملکوت را در یک لحظه پشت سر گذاشت .او بود که ثابت کرد تنها گذر سالیان سال گوهر وجود انسانی را صیقل نمی دهد .در محضر حق، زمان خالی از مفهوم است .حسین فهمیده این را از عاشورای حسینی فهمیده بود
                                                                                                        نویسنده:محمد رضا الوند
                                                                                                        جمع آوری وتهیه: خدیجه جوادی

    موضوعات: آموزنده  لینک ثابت
    [جمعه 1395-05-29] [ 11:41:00 ب.ظ ]

    آسمان سوراخ سوراخ بود ...

    آسمان سوراخ سوراخ بود
    کودک چند ماهه زیبا،نگاه کنجکاوش را به بالای دیوار خانه، آنجا که کلاغی بال وپر می زد، دوخته بود.
    آخرین پرتو خورشید از بام خانه پر می کشید که ستاره به یاد نمازش افتاد.
    ستاره، شتابان کودک عزیزش را روی فرشی که نشسته بود، خوابانید وبه لب حوض آب نزدیک شد، در کنار حوض ، دستبند طلایش را گشود تا وضو بگرید، اما از قار قار کلاغ که نزدیکتر آمده بود، نگران شد… ممکن بود تا نمازش تمام شود کلاغ به جگر گوشه اش آسیب بزند.
    ستاره با دستپاچگی غربالی را بر روی کودکش نهاد و با خاطری آسوده به نماز ایستاد. بعد از نماز ستاره به دنبال دستبندش به لب حوض رفت ولی نیافت.
    سه سال از گمشدن دستبند ستاره می گذشت. باز هم کلاغی بر بام بانگ می کرد و باز ستاره به یاد دستبند گمشده اش افتاد.زیر لب تکرار کرد حیف شد:
    - «حیف شد یادگار مادرم بود…»
    - کودک کنجکاو پرسید:

    ادامه »

    موضوعات: داستان  لینک ثابت
    [پنجشنبه 1392-09-14] [ 09:38:00 ب.ظ ]