من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 7
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 1
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

کودک انقلابی ...

تربیت سیاسی

روزهای سخت و خفقان آوری سال 1356 بود.ایادی شاه با کشتار می‌خواستند مردم را بترسانند تا از اعتراض و راهپیمایی دست بردارند.

مردم هم خدا حفظشان کند، علاوه بر اینکه نمی‌ترسیدند، روزها در خیابان‌ها شعار می‌دادند و با جنگ و گریز خیابانی روزگار می‌گذراندند؛ از شبهایش هم نمی‌گذشتند. مرگ بر شاه گویی‌های شبانه تبدیل به مناسک شده بود. در ساعت مخصوصی بعد از نماز و شام، روی پشت بام اذان مرگ بر شاه از ماذنه گلوی مردم به فریاد بلند می‌شد.

دخترم که چهار ساله بود زبان گویا و سلیسی داشت. رهبری مرگ بر شاه گویی را به عهده داشت. همه همسایه‌ها منتظر فریادش بودند تا بگوید: “بگو مرگ برشاه” غریو مرگ بر شاه سر تا سر کوچه را پر می‌کرد. با شلیک تیراندازی گاردی‌های شاه همه فرار می‌کردیم توی اتاق؛ چون تیر‌های هوایی به طرف پشت بام‌ها می‌زدند. ما می‌دویدیم توی اتاق راه پله، هرچه به دخترم می‌گفتم بیا تو، تنهایی فریاد میزد “بگو مرگ بر شاه”اکنون علاوه خودش فرزندانش هم انقلابی هستند .خط قرمزشان امام خامنه‌ای است.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1401-11-18] [ 06:05:00 ب.ظ ]

تربیت به سبک انقلابی ...

آن روزها کودکان را به سبک انقلاب تربیت می‌کردیم. نترس، شجاع، ضد ظلم، طرفدار مظلوم…

چه روزهای پر برکتی نسل اولی ‌ها نسل دومی ‌ها را تربیت ‌می‌کردند.

وقتی موقع تقسیم نفت می‌شد، پسرای 10-12 ساله راه میافتادند توی محله برای بیوه زن‌ها وافراد مسن نفت تحویل می‌دادند. چون کوچک بودند قدرت بدنی شان کم بود یک گالن نفت را حمل کنند، توی بغلشان می‌بردند.

خانه که می‌رسیدند تمام لباسشان بوی نفت می‌داد، مادر ها هم فرزندشان را تشویق می‌کردند.

شب های حکومت نظامی سال 1357 بود.
شاه برای جلوگیری از تکبیرهای شبانه ملت تو هر محله چندتا تانگ مستقر کرده بود.از جمله محله ما، آنهم کجا ،ته خیابون نیروگاه قم ،تو محوطه نیروگاه برق!
ملت شب ها می رفتند بالای پشت بام ها و یکی می گفت بگو، “مرگ بر شاه"همه پاسخ می دادن .یکی از لیدرهای محله دختر 5ساله من بود!
با صدا ی تیز و بلندی که داشت فریاد می زد بگو؛ همه کوچه می گفتند: “مرگ بر شاه"! که یهو صدای شلیک تیر های هوایی شروع می شد، قرار بود که هروقت صدای شلیک تیر آمد همه برویم پایین تا گلوله بهمان اصابت نکند، این دختر کوچولوی ما گرم شعار دادن شده بود که هرچه اصرار می کردیم بیا بریم، حاضر نبود پایین بیاید، به گمانم می‌خواست کار شاه را همانجا یکسره کند!
ازهاری که نخست وزیر بود رفت تو مجلس و گفت : هیچ کس بالای پشت بام ها نیست این ها نواره که ضبط کردن و پخش می کنند!

فردای آن روز ملت ریختند تو خیابانها و شعار دادن، «ازهاری گوساله بازم میگی نواره نوار که پا نداره »!

بعد از “مرگ بر شاه بازی “به قول بچه ها، از ساعت دوازده شب به بعد تا صبح صدای دلخراش شنی های تانگ ها تو خیابان تا صبح خواب مان را خراب می کرد !

احساسی که از آن صدا در ذهنم تصور می شد؛ صدای شکنجه شدن مردم بی دفاعی بود که در زندان ها بودن.خلاصه شبها را با کابوس به صبح می رساندیم!

کودکانی که تقریبا سه چهار سال بزرگتر از دخترم بودن توی این همایش همکاری می کردند،  مجتبی و عباس رازینی دوتا داداش بودند ، وقتی انقلاب پیروز شد و جنگ شروع شد و به سن سیزده چهارده سالگی رسیدند عازم جبهه شدند و در نهایت شربت شهادت را چشیدند، روحشان شاد.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1397-09-24] [ 05:09:00 ب.ظ ]