من در اتوبوس به کودکی که گریه می کند شکلات می دهم

تو با اخم و تندی می گویی: این بچه مادر ندارد؟!

او اجازه نمی دهد نوزادی را که در آغوشش ادرار کرد، دعوا کنند…

 

من زیر بازوی پیرمرد را می گیرم و آرام از خیابان رد می کنم؛ پیرمرد دعا می کند که خدا موسی مرا عوض دهد

تو غیرخودت را نمی بینی

او جویای حال همسایه یهودی اش می شود، همسایه ای که هر روز مایه ی آزارش می شد…

 

من در قنوت وتر نیمه شبم احساس می کنم به خدا بسیار نزدیک شدم

تو «ترن یو» را بر «ترن هوایی» ترجیح می دهی

او شبی به معراج رفت…

 

من مراقبم آدرس را گم نکنم

تو فقط به لذت راه می اندیشی

او راه درست را به من و تو نشان داد…

 

من آه می کشم و بغضم را برای چندمین بار فرو می دهم

تو از سطح پایین فیلم خنده ات می گیرد

او نگران من و توست…

 

من یک مسلمانم

تو شاید به خدا هم اعتقادی نداشته باشی

او برگزیده خدا در آسمانها و زمین است…

                                                           مهجده انتظاری

 

 

موضوعات: فرهنگی, متن ادبی  لینک ثابت