من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 6
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 8
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

باید ‌ها و نبایدهای طلبگی ...

خاطرات خوبم از بایدهای طلبگی

سال 81 بود از داوطلبان پذیرش فقط دونفر قبولی داشتیم!

این دونفر از بچه های مثبت بودند، حیف بود که یک سال بیکار باشند تا سال بعد.

تصمیم گرفتیم طلبه خوابگاهی پذیرش کنیم. برای این کار باید درخواست می‌دادیم تا مدارسی که داوطلب زیاد داشتند، تعدادی را برای ما بفرستند.

توصیه مرکز این بود که قبل از مصاحبه طلبه درخواست کن؛ من میدانستم که این کار شدنی نیست.

طبیعیه که هر مدیری دوست داره اول خودش بهترین ها را انتخاب کند، بنابراین حرمت خودم را حفظ کردم، بعد از مصاحبه تقاضا دادم.

در آن سال هم به آن مدرسه اجازه پذیرش بیش از 30 نفر نداده بودند.

برای همین اسامی پانزده نفر، یعنی از نفر سی و یکم تا چهل  و پنجم را به مدرسه ما منتقل کردند.

وگوشی مدرسه زنگ می زند و پشت خط صداهای نگران طلابی است که با یک آرزویی برای مدرسه مبدا، که برای خودش اسم و رسمی در کرده بود، شرکت کرده بودند و قبول شده بودند.

بعد متوجه می شوند که باید بروند به یک مدرسه ای که تازه تاسیس شده و در منطقه مرزی .

بعد‌ها خودشون می گفتند: از ادامه طلبگی منصرف شده بودیم، وقتی صدای مدیر را می شنیدیم که با محبت و صمیمیت حرف میزد، دوباره عشق طلبگی سر وامی کرد.

مثلا وقتی می پرسیدند چه چیز‌هایی باید بیاوریم؟ گفته می‌شد، عزیزم شب‌ها روی چی می خوابید؟ تشک پر قو، یا پشم گوسفند هرچی که دوست داری رویش بخوابی با خودت بیار.

خلاصه کلاس با 17 نفر خوابگاهی تشکیل شد، بقیه هم از سال های قبل روزانه بودند.

در سه خانه آپارتمانی که از داخل کمد های دیواری به هم وصل کرده بودیم، عین خانه های خرمشهر که در زمان جنگ، برای عبور و مرور رزمندگان با هم متصل شده بود.

اتفاقا آن سال زمستان سختی را گذراندیم، تمام لوله های آب و فاضلابمان ترکید.

ولی این 17 نفر طلبه بقدری ساخته شده بودند، فعال، فهمیده، با ادب، ایثارگر، هماهنگ در کارهای مدرسه، که تلخی مشکلات را متوجه نشدم.

انگار که 17 نفر کمک کاربرای مدیر به مدرسه آمده بودند.

در نظافت مدرسه، وسایر برنامه ‌ها همکاری داشتند.یکی از این طلبه‌ها به حدی فداکار بود، که به او عنوان جدیدی به او داده بودند. به نام خاله معروف بود.

خصوصا در درس و مباحثه بسیار فعال بودند، وقتی بهشان گفتم که مدرسه مبدا شما را با این فکر که امتیاز تان از آن سی نفر قبلی کمتر بوده به مدرسه ما فرستاده است؛ تلاششان چندین برابر بیشتر شد.

همه با معدل بالا قبول شدند. و اکثریتشان در تربیت مدرس ادامه تحصیل دادند. بیشترشان در حوزه های علمیه به عنوان معاون و استاد مشغول فعالیت هستند.

خصوصا وقتی در مرکز تربیت مدرس مشغول بودند، از طرف مدیرشان از بنده تشکر می کردند که چنین طلابی را داشته ایم.

بعضی هم در سطح دکتری تحصیل کرده اند.

تجربه خوب و دوست داشتنی من ازپذیرش اولین دوره خوابگاهی که زمینه شد تا هرسال خوابگاهی بپذیریم.

 

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[شنبه 1397-10-22] [ 10:15:00 ق.ظ ]

نباید های طلبه ...


بچه‌ها اصرا کردند که ما را ببر اردوی زیارتی قم، گفتند برای تغذیه از ارزاق حوزه می بریم، پخت و پز هم را خودمان انجام می دهیم؛ کرایه را هم از موسس می‌گیریم.
سال 1378 بود، تازه یک سال بود که مدیر شده بودم. تعدادی طلبه از سال‌های گذشته را تحویل گرفته بودم.
در باره کرایه ایاب ذهاب با موسس صحبت کردم، ایشان پذیرفت.
به وعده‌های طلاب امیدوار شدم و راهی قم شدیم.چون اهل قم بودم از زائرسراها و نزدیک بودن به حرم اطلاع داشتم؛ توانستم زائر سرایی رایگان روبروی حرم تهیه کنم.
زائرسرا امکانات پخت و پز داشت. برای خرید گوشت و بقیه مایحتاج از پسرم که در قم زندگی می‌کرد، کمک ‌می‌گرفتم، تا جایی که از دیگ و ظروف عروسم استفاده کردیم.
برای هر وعده فقط اعلام می‌کردم که داوطلب‌های پخت نهار آماده باشند تا غذا را آماده کنیم، هر روز قرارمان بود که غذا را آماده می کردیم و داخل اتاقمان می گذاشتیم و برای زیارت و دیدن اماکن گردشی قم می رفتیم.
در چند روز تمام زیارتگاه‌های قم را زیارت کردیم، دیدار از جامعه الزهرا و گفتگو با طلاب خارجی، کتابخانه آیت الله نجفی مرعشی و دیدار از منزل امام راحل داشتیم. دیدار از مرکز مدیریت و پرسش درباره تهیه نشریه به مسئول آن، اتفاقا از ما پرسید: نشریه دارید که ماهم اولین نشریه را چاپ کرده بودیم، در ادامه گفت: سردبیر دارید؟ یکی از طلابی که در نشریه همکاری می کرد را معرفی کردم، که ایشان است.
همین قضیه باعث دلخوری لیدر فتنه ماشد.یعنی تحریک ژن حسادت.
من در خانه پدر که بودم هرگز برای خرید به بازار نمی رفتم، یعنی قانون تربیتی خانواده ما به این روش بود.
وقتی ازدواج کردم هم همین روش ادامه داشت، خرید نان و غیره به عهده مردان منزل بود.
در آن اردو اجبارا برای تهیه یخ و امثال آن در بازار گذرخان با یک سبد دنبال یخ قالبی بودم تا طلاب آب یخ بنوشند.
طلاب هم از جهت سنی بزرگ بودند، یک شب بعد از شام رفتم منزل پسرم تا سری به عروسم بزنم، وقتی صبح برگشتم دیدم در نبود من، لیدر گروه، فتنه ای را تنظیم کرده است.
از روزی که به عنوان مدیر معرفی شدم این طلبه همیشه کار شکنی می کرد، چون چند سالی بود که طلبه بودند و مدیر نداشتند، زیر نظر مدیر حوزه برادران در یک حجره در گوشه مصلی درس می خواندند.
نه استادی داشتند نه آقا بالاسری داشتند، هر استاد آقایی که از آنجا عبور می کرد مدیر حوزه درخواست می کرد که به آن‌ها درس بدهد.
ماجرا این بود که یکی از طلبه ها را زنبور گزیده بود، لیدر او را بر خلاف عقیده اش با اصرار به بیمارستان برده بود.
تا به همه ثابت کند که مدیری ناتوان است!
خلاصه این جریان گذشت، زمان برگشت رسید. قرار بود در برگشت برای زیارت مرقد امام خمینی «ره»در تهران توقف کنیم؛ قبل از ظهر تا عصر در حرم باشیم؛ بعد از ظهر هم به ترمینال غرب برای حرکت به تبریز برویم.
تازه رسیده بودیم مرقد امام خمینی و زیارت کردیم، لیدر فتنه با همکلاسی‌هایش برنامه ریزی کرد؛ نتیجه این بود که ناهار را در خانه خواهر یک طلبه که منزلشان شهر ری بود برویم.
مخالفت کردم، چون تهیه ماشین برای بیست و چند نفر و پرداخت کرایه آن را نداشتم؛ برنامه ما برای مرقد امام و ترمینال تنظیم شده بود.
اما مخالفت من اثر نکرد چون همه را برای رفتن تحریک کرده بود.
برای همه چیز فکر کرده بودند، گرایه و تهیه ماشین را هم میزبان می‌داد. کاملا مرا خلع صلاح کردند.
رفتیم شاه عبدالعظیم، بعد از زیارت و سیر شدن شکمشان؛ نق زدن‌های یک عده شروع شد.
چرا قبول کردی؟ چرا آمدیم خانه خواهر طلبه؟ همه اصرار هایشان برای رفتن به شهر ری را فراموش کرده بودند.
بهر حال زمان برگشت شد، کسی برای تهیه ماشین اقدام نمی کرد! گفتم: مگر قرار نبود که رفت و برگشت را خواهرت به عهده بگیرد؟
خلاصه با یک آبروریزی برایمان یک مینی بوس تهیه کردند و ما را به ترمینال فرستادند.
وقتی برگشتیم، موسس نامه‌ای را به من داد که پر از شکایت از من بود، این چه اردویی بود که ما رفتیم، مدیر بطور ناشایستی از ما کار کشید.
سه نفر امضا کرده بودند، یک نفر همان لیدر فتنه بود و نفر دوم خواهر خانمی بود که میزبان ما در شهرری و سومی هم طلبه ای بود که به علت بی بصیرتی در دام انها افتاده بود.
تعجب کردم، فقط خدارا سپاس گذار بودم که همه زحماتی که برایشان تحمل کرده بودم فقط برای خدا بود. چون اگر غیر از آن بود حتما دچار افسردگی می شدم.
نامه را بردم حوزه، در جمعشان خواندم، و گفتم این نامه را به مرکز می فرستم؛ تا مرکز بداند مدیری که انتخاب کرده است صلاحیت مدیریت ندارد.
شروع کردند به داد و فریاد که چرا به مرکز می فرستی؟ گفتم: مرکز به من اعتماد کرده است، وقتی من توانایی ندارم، ماندن در این پست خیانت است؛ باید صدای شما را به آن‌ها برسانم.
نمی دانم چرا حاضر نشدند تا نامه را به مرکز بفرستم! شاید مطمئن بودند که خلاف آن ثابت می شود؟
پرسیدن چرا مارا یک شب تنها گذاشتی؟
گفتم: اولا که محل اسکانتان امن بود، دوم که از جهت سنی بزرگ هستید، وقتی درسن شما بودم فرزند داشتم. سوم که از مرکز به من گفته اند سه نفر معاون انتخاب کن،
برای اینکه توان مدیریتی شما را بسنجم که می توانید یک شب خودتان را مدیریت کنید؛ تا از میان شما سه معاون انتخاب کنم.
تا این حرف را زدم همان سه نفر که شکایت نامه امضا کرده بودند، شروع کردند به گریه و شیون که چرا از اول به ما نگفتی چنین هدفی داری!

خلاصه ما هم از همان ها معاون انتخاب کردیم و سالها در کنار هم کار کردیم و هرگز برویشان نیاوردم، ولی مشکل این طلبه، حسادت ، کینه، ناسپاسی بود.

 

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1397-10-11] [ 03:55:00 ب.ظ ]