روز چهارشنبه همراه آزاده محترم آقای حسینخوانی به اسارت رفتیم ودر فضای پراز وحشت وددمنشی های بعثیان وشنکنجه های «بل هم اضل» آنان بر اسیر مجروحی که فقط 14 سال داشته وهر دوپایش در گچ بوده ودشمن بعثی از او می پرسد این پلاک کلید بهشت توست واو در پاسخ می گوید این  برای شناسایی من است که اگر شهید شدم خانواده ام باخبر شوند.و مامور بعثی با عصای او چشمش  را از حدقه در می آورد که خدانکنه مادرش از این ماجرا با خبر شود.

 در لحظه ایی که آزاده خاطراتش را بیان می کرد تمام دردهای اسرا به جانم تزریق شد. ودر برابر روح بزرگ نوجوان 14 ساله احساس حقارت وکوچکی کردم ونتیجه گرفتم که چقدر ضعیف بیقرار هستیم واز کوچکترین موضوع به خشم ومی آییم واز زندگی سیر می شویم ! واو با آن عظمت در مقابل دشمن مانند کوه می ایستد وحتی ناله هم نمی کند!!

پ.ن. خدایا مارا با بسیجیان محشور فرما

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت