زهرا و زینب

 سه ساله بود توی اتوبوس روی پای باباش نشسته بود.

یه آقایی که دوست باباش بود داشت با باباش صحبت می کرد.

این دختر کوچولو که  مقنعه سرش بود کمی از موهاش از مقنعه بیرون بود.

در حالیکه موهاشو می کرد زیر مقنعه، به اون آقا گفت: کاشکی مامانم موهام رو می تراشید!

اون آقاپرسید: برای چی بتراشه؟!

دختر کوچولو گفت: آخه پیداست!

اون آقا گفت خب پیدا بشه!

دختر کوچولو گفت:آخه نامحرم ها می بینند!

اون آقا گفت اینجا نامحرها همه پشتشون به طرف شما است!

دختر کوچولو گفت : مگر تو نامحرم نیستی همش من را نگاه میکنی!

اون آقا تا آخر سفر دیگه به طرفش نگاه نکرد یعنی دیگه با باباش هم نتونست صحبت کنه!

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...