من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 7
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 1
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 13
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

امر به معروف یه دختر کوچولو ...

  زهرا و زینب

 سه ساله بود توی اتوبوس روی پای باباش نشسته بود.

یه آقایی که دوست باباش بود داشت با باباش صحبت می کرد.

این دختر کوچولو که  مقنعه سرش بود کمی از موهاش از مقنعه بیرون بود.

در حالیکه موهاشو می کرد زیر مقنعه، به اون آقا گفت: کاشکی مامانم موهام رو می تراشید!

اون آقاپرسید: برای چی بتراشه؟!

دختر کوچولو گفت: آخه پیداست!

اون آقا گفت خب پیدا بشه!

دختر کوچولو گفت:آخه نامحرم ها می بینند!

اون آقا گفت اینجا نامحرها همه پشتشون به طرف شما است!

دختر کوچولو گفت : مگر تو نامحرم نیستی همش من را نگاه میکنی!

اون آقا تا آخر سفر دیگه به طرفش نگاه نکرد یعنی دیگه با باباش هم نتونست صحبت کنه!

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[پنجشنبه 1396-05-05] [ 08:37:00 ق.ظ ]

دختر چهار ساله در نظارت اجتماعی ورود می کنه ...

زهرا زینب

هنوزچهار سالش تموم نشده بود فرستادمش مهد کودک بعد از یه هفته گفت :خانم معلمم رو دست ندارم!

پرسیدم :چرا گفت:موهاش و میزاره بیرون ،گفتم دخترم شماها همه دخترید نامحرم نیستید!گفت: بابا آمده بود دفترش، پیش بابا موهاش بیرون بود!گفتم خب بابات که بهش نگاه نمی کنه برا همین موهاش بیرون بوده!

گفت بابا نگاه نکنه اون باید موهاش و می پوشوند!

گفتم من میام مهد بهش میگم که موهاشو بپوشونه!

گفت خودم بهش میگم!

باورم نشد که جدی میگه!

بعد از مدتی رفتم مهد کودک تا از وضعش پرس وجو کنم، دیدم معلمش مقنعه شو کشیده پایین ابروهاش، منهم فکر کردم حتما نامحرمی اون دور برهاس ولی متوجه شدم که از نامحرم خبری نیست!

خانم معلمش گفت: چه دختر بی تربیتی داری؟!

با تعجب پرسیدم مگر چکار کرده؟!

گفت: اومده راست راست توی چشم من نگاه می کنه میگه خانم معلم من تورا دوست ندارم چون تو موهات رو پیش نامحرم بیرون میزاری!!

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[چهارشنبه 1396-05-04] [ 11:59:00 ب.ظ ]

هر خواستگاری میاد دیگه برنمی گرده ...

خواستگار،ازدواج، زندگی،شهدا

دختر خانمی بود با 33 سال سن با تحصیلات بالا آمد مشاوره گفت: همیشه برام خواستگار میاد ولی بدون هیچ علتی میرن  ودیگه برنمی گردن!بهش چند تا ختم وذکر یاد دادم گفت انجام دادم چون خبری نشد دیگه ادامه ندادم. بهش گفتم نباید از دعا مایوس بشی خدا امتحانت می کنه،براهمین تا به مقصود نرسیدی باید ادامه بدی. بعد بهش گفتم از امام صادق علیه السلام روایت هست که فرموده اگر حاجتی دارید هرشب 100 مرتبه ذکر استغفار را بگید قبل از پایان سال حاجت برآورده میشه. وخصوصا این ذکر: استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم بدیع السوات و الرض ذوالجلال والاکرام و اسسئله ان یتوب علی  که آدرسش در مفاتیح الجنان با عنوان صیغه استغفار و فضیلت آن وجوود داره. خلاصه این خانم رفت دنبال انجام ذکر،بعد از مدتی آمد پیشم گفتم در ادامه کارت برو پیش شهدای گمنام، بگو با غیرتها شما برای حفظ ناموس ملت رفتید و ماهم ناموس شما هستیم و با هرکسی نمی توانیم ازدواج کنیم یه فکری برایم بکنید .یه نفر در که از جهت فکری و اعتقادی مثل خودتون باشه برام بفرستید.خلاص یه آقا داماد که فرمانده توی سپاه بود آمد و ازدواج کرد. منتها این آقای خوب یه ازدواج ناموفق داشت که خیلی زود بهم خورده بود.

آمد گفت: این اتفاق رو داشته گفتم مشکلی نیست، همسرش بی لیاقت بوده و توهم که همسری در شان شهدا می خواستی برات فرستاده.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[پنجشنبه 1396-03-18] [ 10:53:00 ب.ظ ]

خاطره اولین روزه ...

وصف خاطره ای از ماه رمضان
بنام خدای سختی ها
رمضان ماه مناجات و دعا رمضان پر بود از شور و صفا
ماه خالص شدن از کبر و ریا رمضان ماه رسیدن به خدا
فصل تابستان بود، فصل رسیدن زردآلوها و گرمای هوا سوزناک بود از طرف دیگر هم ماه رمضان، ماه روزه داری و انسانیت بود. روز اول رمضان خیلی برایم سخت گذشت چون یازده ماه روزهای خود را با خوردن و خوابیدن و غفلتی به سر کرده بودم. ظهر با صدای الله اکبر از جا برخاستم و وضو گرفته و چادر بر سر کردم و برای خواندن نماز راهی مسجد شدم. نسیمی که می وزید و روح روزه دارم را نوازش می کرد و این باعث می شد جوارح مرده ی وجودم زنده شود. چنان با عجله راه می رفتم که گویی در باغ بهشت می دوم وقتی به خانه رسیدم با عشق به خدا به نشانه ی احترام بر سر سجاده ام ایستادم و نماز شکر به جا آوردم قرآن هایی که در قفسه کتابخانه به ردیف صف کشیده بودند مرا سوی خود فرا می خواندند، برخاستم و قرآنی را برای تلاوت برداشتم ورق که زدم نور یبر چهرهام تابید احساس کردم آن نور، نور بهشتی است که در باغ هایش وجود دارد مدتی با قرآن انس گرفتم بعد از گذشت زمان، وقت وداع بود باید با مسجد و قرآن ها وداع می کردم و به خانه بر می گشتم در بین راه گرمای هوا تاب و توانم را از وجودم ربود. جسم ضعیف و ناتوانم را به زور به خانه رساندم و ساعتی چند استراحت کردمع عصر با صدای دلنواز مادرم بیدار شدم خواب مرا در خود احاطه کرده بود و توان برخاستن نداشتم با گفتن جمله « خدایا پناه میبرم به خودت از شر شیطان رانده شده» برخاستم و پشت سر آن تکرار کردم «الهی به توکل نام اعظمت» بلند شدم و همراه با خانواده به باغ رفتیم ساعت حدود 6:30عصر بود که با اعضا روزه دار به باغ رسیدیم . طراوت و نسیمی که از طریق درختان پراز میوه که در حال آواز خواندن بودند بر وجودم اصابت و روحم را تازه می کرد . در میان چمن ها در حال قدم زنان زیر لب با آوایی دلنشین که دم افطار با صدای قاری ها خود را برای افطاری آماده می کنیم زمزمه می کردم:
«الملک القدوس سلام مؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبر، الخالق البارئ المصور له الاسماء الحسنی» آنقدر این آیه کوتاه و زیبا را اعاده کردم که دوباره حس وجودم احساس کرد در باغ بهشت هستم و قدم می زنم ولی ای بار خیلی زود با صدای پدرم از این حس بیرون آمده و خودم را به پدرم رساندم لبخندی که بر لبش نشسته بود به من قوت قلب داد و گرسنگی و تشنگی ام را به فراموشی سپردم و در کنار عزیزترین عضوی از خانواده ام به راهمان ادامه داده و قدم زدیم. او حرف می زد و من گوش می دادم در اصل قصد او این بود که من گرسنگی را احساس نکنم و هرازگاهی متلک هایی بارم می کرد. مادرم با سبدی که در دست داشت مقداری میوه چیده بود من هم با برادرم هم بازی آب زلالی که در باغمان جاری بود شده بودیم. کمکم افطار نزدیک بود و صدای الله اکبر بلند می شد. به خانه برگشتیم و من سفره افطاری را پهن و با وسایل هایش رنگین کردم. قرآن در دست سر سفره نشستم و به دلخواه قرآن را باز کردم قلب قرآن باز شد نیت کرده و شروع به خواندن کردم آرامش عجیبی داشت بعد از اینکه سوره یس تمام شد با صدای الله اکبر مؤذن دعایی کردم و روزه ام را با نام خدا باز کردم.

کبری تقی زاده

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[جمعه 1396-03-05] [ 10:51:00 ق.ظ ]

مشق زیبای طلبگیم ...

پنج ساله بودم،که با توصیه مدیر مدرسه محله که با مادرم دوست بود ، ثبت نام شدم.سال 1339 بود. مادرم بدون اطلاع پدر که مخالف مدرسه رفتن دختر به مدارس زمان طاغوت بود، در فاصله زمانی که پدر در تبلیغ بود، به صورت مستمع آزاد به مدرسه فرستاد.همکلاسی هایم از من بزرگتر بودن!! از هشت سال تا دوازده سال!!هرروز قبل از شروع کلاس دختری با دامن کوتاه و جورابی تا مچ پا، بالای ایوان ترانه می خواند و همه از آموزگاران و دانش آموزان باید گوش می دادن! اون زمان باید یقه سفیدی به گردن گره می زدیم و روبان سفید هم سرروی سرمان می زدیم این علامت دانش آموزیمان بود و هرکسی با هر لباسی به مدرسه می رفت!!!
البته من از سن پنجسالگی با چادر به مدرسه می رفتم و مدیر به مادرم قول داده بود که هنگام حضور بازرسان، اجازه می دهم که دخترت چادر سر کنه.

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-11-18] [ 03:09:00 ب.ظ ]

اضافه قیمت جنس ایرانی را برای سلامتی امام زمانم صدقه میدهم ...

رفته بودم پالتو بخرم، فروشنده دو نوع پالتو را معرفی کرد، ایرانی ودیگری ترک! با این تفاوت که پالتوی ترک 10000تومان ارزانتر بود. گفتم من ایرانی می خرم؛ فروشنده تعجب کرد؟! گفتم برای این که کارگر تولید پالتو ایران بیکار نشود. پالتو گرانتر را می خرم و اضافه قیمت را برای سلامتی امام زمانم صدقه در نظر می گیرم!
فروشنده گفت کاش همه مثل شما فکر کنند!!
گفتم کاش همه جنس ایرانی را تولید کنند!!

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-09-08] [ 09:26:00 ق.ظ ]

من طلبه ام، با اجازه رهبرم آتش میزنم ...

 

قرار بود در پایان راهپیمایی جلوی مصلی پرچم آمریکا را در آتش خشم ملت ایران  بسوزانیم. این کار هرساله ما طلبه ها بود. اصلا متصدی این کار بودیم .کلی برای تهیه اش زحمت کشیده بودیم .به نجار دم مدرسه سفارش یه چوب بلند دومتری داده بودیم. ازمدیر برای خریدن چند نوع رنگ هزینه درخواست کردیم و خلاصه پارچه هم آماده کرده بودیم.
و چند نفر هم مسئول کشیدن شکل پرچم بودن. مسئول آتش زدن هم من بودم . روزموعود رسید، با کبریت و نفت در کنار میدان مصلی ایستاده بودم ؛ تا راهپیمایان به میدان برسند.
سالهای دولت اصلاحات بود. از فرمانداری به همه ادارات اطلاعیه داده بودن که هیچ کس حق ندارد پرچم آمریکا را آتش بزنه! معاون سیاسی فرمانداری با ماشین شاسی بلند اداره در شهر چرخ می زد و مراقب بود که کسی تخلف نکنه، رسید جلوی من ترمز کرد و با سرعت از ماشین پیاده شد؛ بدون سلام علیکی گفت: چه کسی به شما اجازه داده پرچم را آتش بزنی؟
گفتم من طلبه هستم و رهبرم به من دستور داده تا پرچم نحس آمریکارا آتش بزنم!
اصلا باورم نمی شد، به این زودی از هدف باطلش دست بکشد،بلافاصله برگشت و با سرعت از میدان فرار کرد! شاید فکر کرده  آتش جرقه های آتش اورا هم در بر بگیرد!

فهمیدم که حق پا برجا است و ناحق بر فنا است. امام راحل فرمود آمریکا هیچ غلطی نمیوته بکنه راست است.

جاء الحق و زحق باطل

معصومه نویدی

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[پنجشنبه 1395-08-13] [ 01:57:00 ب.ظ ]

شعار طلبه انقلابی، مرگ بر آمریکا... ...

 

 

 

 

 

 

 

صدای مکبر بلند شد: “السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، تکبیر” و جماعت با صدای بلند گفتند: “الله اکبر الله اکبر الله اکبر، خامنه‌ای رهبر،مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل غارتگر". من هم با بقیه گفتم، اما بغل دستیم ساکت نشسته بود و ذکر می‌گفت.متوجه نگاه من شد.
رو به من کرد و گفت: “چرا فحش می‌دی؟”با تعجب گفتم: “من، من کی فحش دادم”گفت: “همین الان، همین که گفتی مرگ بر آمریکا. این فحش و توهین به مردم آمریکاست. دوست داری اونها هم بگن مرگ بر ایران"…گفتم: “اولا که منظور ما مردم آمریکا نیستن و دولت‌

صفحات: 1 · 2

موضوعات: مباحث فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت
[چهارشنبه 1395-08-12] [ 06:00:00 ب.ظ ]

اقتدا ی شهید باهنر به شهید رجایی ...

بعد از شهادت این دو یار غار که تولدشان هم در یک سال بود و کوچ شان به بهشت و عند ربهم یرزقون شان هم در یک زمان حادث گردید. موسس محترم ما در عالم رؤیا دیده بود این شهیدان بزرگوار اقامه نماز جماعت کرده اند و شهید باهنر به شهید رجایی اقتدا کرده است.
روحشان شاد

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[یکشنبه 1395-05-31] [ 07:50:00 ب.ظ ]

مسجد حضرت معصومه علیها سلام ...

 

اولین باری که به جلفا رفتم، در ورودی شهر چشمم دنبال مناره مسجدی می گشت!؟ از همسرم پرسیدم مسجد شهر کجاست؟ گفت یک مسجد دارد که داخل شهر است. گفتم اینجا یک شهر مرزی است باید نماد دینداری مردم در بدو ورود چشم نواز باشد نه اینکه مردم به دنبال مسجد در شهر بگردند!

از همسرم تقاضای ساختن یک مسجد در آن نقطه مورد نظر کردم، ایشان گفت اوقاف مسئول ساختن مساجد می باشد؛ باید  از آنها بخواهیم. و این اتفاق نیفتاد تا اینکه بنده به عنوان مدیر واحد آموزشی تربیتی جلفا انتخاب شدم و برای ساختمان حوزه از حضرت معصومه کمک خواستم و با کرامت بانوی کریمه اهل بیت همان زمینی که برای مسجد در نظر گرفته بودم برای حوزه انتخاب گردید. و سر انجام مسجد هم در همان نقطه توسط منطقه آزاد ساخته شد. لذا نامش مسجد حضرت معصومه گردید!

در ادامه فعالیت های مسجد با کانون فرهنگی مساجد تفاهم نامه امضاکردیم واین مسجد کانون فرهنگی هم دارد.

و اکنون در ورودی شهر مناره های فیروزه ای این مسجد چشم نواز مسافران است. ومهمتر از همه نمازگزاران این مسجد همه بانوان هستند.!!!

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 07:43:00 ب.ظ ]

کرامت های حضرت معصومه ...


درد شدیدی در ناحیه پاشنه ام مرا به شدت آزار می داد.


به هر دکتری مراجعه کردم گفتند که شما گرفتار خار پاشنه شدی و باید با عمل جراحی استخوان اضافه

برداشته شود.

با توجه به این که قبلا چندین بار عمل جراحی در اعضای دیگر بدن زیر تیغ رفته بودم، دیگر تحمل این جراحی

نداشتم

رفتم حرم حضرت معصومه بعد زیارت نشستم روبروی ضریح صدای درخواست دونفر دعا کننده را شنیدم، که نحوه

صفحات: 1 · 2

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[یکشنبه 1395-05-17] [ 04:59:00 ب.ظ ]

این روش ازدواج آسان شاید ... ...

این روش ازدواج آسان را شاید هرکسی تحمل نمی کند!! همین طور که در بین اقوام  خودمان هم حاضر نیستند انجام دهند لذا سن پسرانشان از 35 هم گذشته مجرد مانده است در حالیکه امکانات زندگی شان از ماهم بهتر بوده داست!

بزرگواری نسبت به ازدواج آسانی که برای فرزندم رقم زدم معترض است و آن را مصداق ازدواج آسان نمی داند. درست است ازدواج آسان شامل بخش های دیگر زندگی هم می شود که من از آنها نام نبردم. تنها از تجربه ای که داشتم عمل کردم نوشتم ، حتما در جایگاه تئوری خیلی چیزها می شود گفت؛ از سخن تا عمل از زمین تا آسمان فاصله است.

مثلا آن چیز های که مربوط به ما که خانواده پسر بودیم می شد. یکی از مسائل مهم ازدواج جهیزیه است. که جهیزیه را خودمان تهیه کردیم گفتیم فراهم کردن وسایل منزل از وظایف مرد است که در طول زمان برعکس شده است. برای خرید وسایل عروس خودمان به اندازه ای که در توانمان بود خرید کردیم،  برای سیسمونی خودمان وسایل را آماده کردیم،  حتی برای زایمان خودم در بیمارستان حاضر شدم وبعد از زایمان هم تا مدتی که بتواند از نوزاد مراقبت کند در کنار زائو بودم ، وقتی کاملا سرحال شدند به منزل خودشان رفتند.پس در کارهاییکه به ما مربوط می شد در ازدواج را آسان گرفتیم.

مهریه را هم متوسط  در نظر گرفتیم.

خواننده بزرگوار گفته اگر برای دختران خودت هم خواستگار بیاید با همین روش ؛ دختر می دهی ؟

اگر کارهایی که من انجام دادم طرف مقابل هم انجام دهد حتما دختر می دهم ! یعنی مخارج زندگی زوج و وسایل زندگیشان را فراهم کند. واطمینان دهد که همانند دختر خودش از او حمایت می کند.

البته من هیچ وقت از خواستگاران دخترانم نپرسیدم شاغل هستند یانه و هزینه زندگی شان را ازکجا تامین می کنند.

منزل دارند یانه! فقط از تقوای دینی و شخصیت و اصالت شان تحقیق کردم!

ومهریه را 14 سکه تعیین کردیم ومراسم جشن نخواستیم ولی داماد ها خودشان برگزاری مراسم را خواستند آنهم در حد متوسط  و ساده ؛  دخترها هم طلبه بودند به شرطی مراسم را پذیرفتند که کارهای فرهنگی انجام دهند.لذا برای مراسم بروشور هایی با احادیثی که مبنی بر حرام بودن رقص در برابر زنان و نواختن موسیقی و آرایش بانوان در معرض نامحرم بود؛ به میهمانان داده شد و علاوه بر آن خانم مداحی برای شعر خوانی در مدح اهل بیت و در کنار آن برای عروس دعوت شد.  وبرای خرید دختر هاهم ما دخالت نکردیم ونگفتیم چی بخرید چی نخرید؛ اصلاچیزهایی که بخرند در خانه خودشان مصرف می شود، بنابراین دخالت نکردیم، در ضمن دامادهای ما در مراسم زنانه شرکت نمی کنند.

نوه ای که دارم هم بر همین منوال  ازدواج کرد . البته من که عروس را به خانه بردم پسر دیگری در خانه نبود

که نامحرم باشد. اگر پسر دیگری داشتم حتما روش دیگری انتخاب می کردم.

_________________________________

پ ن

ازدواج آسان

http://blog101.kowsarblog.ir/?p=165627&more=1&c=1&tb=1&pb=1

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[چهارشنبه 1395-05-06] [ 03:21:00 ب.ظ ]

کرامت حضرت معصومه به تاسیس ...

 

 

سال 78 بود که مدیر شدم تو یه خونه کوچک با یه اطاق و یه حال و با12  نفر طلبه که باقیمانده ازسال های گوناگون گذشته بودند.برای این که مدرسه رسمی باشه از طرف مرکز گفتند باید یه قطعه زمین بنام حوزه با سندش بفرستی تا ما مجوز پذیرش بدیم.

ماهم که نه هزینه خرید زمین داشتیم و نه خیری که بخواهد زمین اهدا کند.

منطقه هم نقطه صفر مرزی بود، با مشکلات خاص خودش!!!

وقتی به موسس محترم گفتم همانطور که در شهر قبلی شما اقدام به ساختن دانشسرای تربیت معلم کردید

؛برای حوزه هم دراین شهر یک ساختمان بسازید،ایشان گفتند در آن شهر خیرین همکاری زیادی داشتند، و در

اینجا  چنین زمینه ای رو نمی بینم.

نا امید نشدم، تصمیم گرفتم از حضرت معصومه درخواست کنم.

تو یکی ازسفرها که رفتم قم ،با نامه سربرگ دار و مهر مدرسه به صورت رسمی برای حضرت معصومه نامه

نوشتم!

بعد از احترامات خاص معصومین،نوشتم(خانم جان ما می خواهیم به نام مادرتون حضرت زهرا علیها سلام مدرسه ای تاسیس کنیم ،باید سند زمین را به مرکز بفرستیم ؛منهم تو اون شهر غریبم،اصلا خودت من را از قم به اون شهرفرستادی، برا ی همین امکان خدمت گزاری رو برام فراهم کن تا بتونیم شیعه های جدتون رو

آماده کنیم.

نامه رو مهر زدم و با امضا به داخل ضریح انداختم.وقتی که از قم برگشتم، موسس گفت شما در قم چه کارکردید؟از اون روزی که شما رفتید من پیگیر زمین برای حوزه هستم!!!

به موسس محترم گفته بودم:اولا زمین رایگان باشد ،اگر پولی باشد برای ساخت ساز هزینه می کنیم،

دوم زمین معارض   نداشته باشد، زمین های بزرگ همه مشکل وارث داشتند،سوم مکان مدرسه باید در ورودی شهر جلوی چشم باشد، چون حوزه ها تبلیغات شون کمه،چهارم مکان مدرسه اشراف نداشته باشد…

شورای شهر زمینی به مساحت 70 هزار متر دراختیار حوزه گذاشت.و مدرسه در سال 89 افتتاح شد.

اکنون فضای سبز مدرسه 3000 درخت میوه دارد.مسجد دارد.ساختمان 6 واحده برای اسکان اساتید دارد.

در طول تابستان پذیرای مهمانان وگردشگران از مرکز حوزه های علمیه خواهران و برادران می باشد.

و در طول ماهای اردیبهشت میزبان اردوهای طلاب  و بسیجیان می باشد.

همه این الطاف از ناحیه بانوی کریمه اهل بیت می باشد.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-05-04] [ 04:33:00 ب.ظ ]

مرده شور چاردت ببره!!! ...


دم مدرسه منتظر بود، تا مادر ش بیاد دنبالش یکی از همکلاسی ها ش هم منتظر مادرش بود،منتها با ابن تفاوت که این با پوشش کامل

و او با بد حجابی کامل ! کلاس پنجمی بودند.

وقتی مادر دوستش آمد دنبال دخترش؛و او را با چادر دید به چادر ش توهین کرد،گفت:مرده شور  چادرت ببره.

دختر چادری  گفت: تو به چادر حضرت زهرا توهین کردی، فقط همین را گفت!!!

فردا وقتی منتظر مادرش بود؛ اون خانم هم آمد که دخترش ببرد چادر سر کرده بود ،در حالیکه اشک تو چشماش بود آمد گفت :دختر

جان معذرت می خواهم ، تا صبح نتوانستم بخوابم ، از حرفی که زدی موبه تنم سیخ شد.

منو حلال کن.


موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1395-04-22] [ 07:58:00 ب.ظ ]

بهشتی در حال صعود و پرواز دیدم ...

دیدم

پس از فاجعه هفتم تیر، به علت کسالت علامه طباطبایی از خبر رسانی به ایشان جلوگیری می کردند.
در همان لحظات علامه به یکی از شاگردانش فرمود:«چه بگویید چه نگویید ،من آقای بهشتی را در حال صعود و پرواز می بینم»
پیش از شهادت آیت الله بهشتی، حضرت امام خمینی «رح»در خواب دیده بودند که عبایشان سوخته بود.
و این خواب خود را به آقای بهشتی گفته بودند و سفارش کرده بودند که مواظب خود باشد و افزوده بودند: «شما عبای من هستید که در خواب سوخته بود.»

 زمهر افروخته:ص223

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-04-07] [ 05:31:00 ب.ظ ]

شهید تنها، رسول روستا ...


بسم الله الرحمن الرحيم
به سادگي ديده نمي شد،‌ بايدكمي گردنت را كج مي كردي تا از پشت درختان انبوه و قد كشيده ي كنار چشمه،‌ پرچم مزار شهيد را بر روي تپه ي مجاور روستاي متروك مي ديدي.
باورش كمي سخت بود! چطور ممكن است در روستاهاي منطقه ي محروم قره آغاج كه محروميت را با تمام وجود لمس ميكني نشاني از شهيد بيابي!
مزار«‌شهيد رستمي»‌ بر روي تپه ي كنار روستاي زادگاهش قرار داشت. زادگاهي كه ديگر نه تنها خالي از سكنه بود بلكه جز خرابه هاي روستا چيزي از آن باقي نمانده بود.
اما مزار شهيد با پرچم سه رنگ ايران هنوز هم ميعادگاهي بود براي عاشقان راهش.
اهالي روستاهاي اطراف مي گفتند همه ساله در شب عاشورا به همراه برادر زاده ي شهيد رستمي كه از تهران مي آيد،‌ بر سر مزار شهيد جمع مي شوند و با ذكر فاتحه و پخش نذري يادي از شهيد مي نمايند.
براي ما بچه هاي جهادي كه هيچ شناختي از آن روستاها نداشتيم ،‌مزار شهيد رستمي مانند مزار ديگر شهدا با نماد «پرچم» و قفسه ي فلزي دور مزار شناخته شده بود و از پارسال اين سوال ذهن مرا درگير كرده بود كه ميبيني فرمان حضرت امام خميني ره كي و چگونه به گوش شهيد رستمي در آن روستاي دور افتاده رسيده بود كه بدون فوت وقت راهي جبهه شده بود؟!اما چنديست سوال ديگري هم ذهن مرا مشغول كرده!
اگر طرح همسان سازي مزار شهدا به مزار شهيد رستمي هم برسد،‌ ديگر چه كسي با عبور از جاده ي كنار روستاي زادگاه شهيد رستمي،‌ مزار بدون پرچم و فاقد نماد او را خواهد شناخت؟
ديگر چه كسي با ديدن مزار يك شهيد در دل روستايي محروم به عمق باور ديني مردمي پي خواهد برد كه براي اجراي دستورات خميني ره جز سمعاً و طاعتاً بر زبان نمي راندند؟

________________________________________

حکمت۲۲: خود را به بى خبرى نماياندن از بهترين كارهاى بزرگواران است.

رامیان

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1395-02-25] [ 04:21:00 ب.ظ ]

شهدا همه جا رنگشون الهیه!!! ...

شب بود.بارون می بارید.با یه بچه تو بغلم و دست یه بچه تو دستم، سر خیابون منتظر یه وسیله بودم تا سوار بشم برم خونه. خونه ما تو خیابونی بود که هنوز آسفالت نشده بود؛ براهمین تاکسی ها سوار نمی کردن،باید سوار وانت می‌شدیم!!!
قبل ازمن یه آقایی هم منتظر بود، که اگر یه وانت می رسید ، باید اون آقا اول سوار می شد!!!
با اینکه بچه رو زیر چادرم کرده بودم ولی خیس شده بود! سرانجام یه وانت جلوی اون آقا توقف کرد، صدام زد گفت : خانم تو بارون نمونید، مارو سوار کرد و باز خودش تو بارون موند، در حالیکه مسیرش بامن یکی بود!!
راننده وانت از این کارش تعجب کرده بود، پرسید اون آقا شما رو می شناخت ؟ گفتم نه. گفت حتما اهل قم نیست، چون اهل قم این کار رو نمی کنن!!!
بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ عکس اون آقارو که همون روزهای اول جنگ شهید شده بود توی خیابون دیدم و فهمیدم چراغ ساز محلمون بوده!!!

شهدا ، همه جا، رنگشون الهیه!!!

روحش شاد!

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[جمعه 1394-11-23] [ 11:15:00 ق.ظ ]

روز های خوش همدلی و همزبانی.. ...

بسم الله الرحمن الرحیم

1- انقلاب مردمی یعنی این!

می گفت: جمعیت زیادی اعم از زن و مرد به صورت یکپارچه علیه شاه شعار می دادیم و به پیش می رفتیم. ناگهان ماموران شاهنشاهی شروع به تیراندازی به سمت مردم بی پناه کردند .جمعی با بدن های خونین بر زمین افتادند و برخی دیگر عقب نشینی کردند.

ماموران پشت سرهم تیراندازی کرده به پیش می آمدند . متفرق شده در کوچه و محله های اطراف دنبال پناهگاهی بودیم تا در فرصتی دوباره به صورت جمعی تظاهرات را شروع نماییم.

 

در این هنگام پیرزنی را با یک کاسه در دستش کنار خیابان دیدم. کاسه پر بود از سکه های یک قِرانی! تصور کردم در حال گدایی است آن هم در این بگیروببند! باعجله نزدیکش رفته و با عتاب گفتم مادر جان! الان چه وقت گدایی است؟! مگر نمیبینی به پیر و جوان رحم نمی کنند!

پیر زن گفت: مادر جان! گدا نیستم.این سکه ها را آماده کرده ام تا به شماهایی که از مهلکه جان سالم به دربرده اید بدهم تا در اولین فرصت با خانواده هایتان تماس بگیرید و خبر سلامتیتان را داده، آن ها را از نگرانی دربیاورید.این حداقل کاری است که من پیرزن برای انقلابم می توانم انجام دهم.

۲- مثل خیلی از سربازان دیگر!

می گفت: وقتی حضرت امام خمینی رحمت الله علیه دستور داد سربازها از پادگان ها فرار کنند تا در جنایت های رژیم شاه شریک نباشند، من هم از پادگانمان در تهران فرار کردم. مثل خیلی از سربازان دیگر.

بعد از فرار از پادگان جایی برای ماندن نداشتیم.خانواده ام در تبریز بودند و من در تهران. آن هم با جیب خالی! مثل خیلی از سربازان دیگر! سرهای تراشیده مان گواه سربازیمان بود.

جمعی از بازاریان انقلابی تهران وقتی متوجه وضعیت و جیب خالی ما شدند، دست به دامن کسبه و بازاریان شدند و در کمتر از ساعتی یک کیسه پر از پول جمع شد! سپس ما سربازان را یکی یکی با مبلغی پول که کفاف مقصد و یکی دو وعده غذایمان را بدهد بدرقه شهرهایمان نمودند!

شادی روح امام بزرگوار و شهدای عزیز فاتحه ای قرائت کنیم. بسم الله لرحمن الرحیم. الحمد لله …

رامیان

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1394-11-20] [ 03:59:00 ب.ظ ]

روز های خوش دهه فجر ...

بسم الله الرحمن الرحیم دهه فجر حال و هوایی در مدارسمان داشت. هرسال از نقاشی بچه های مدرسه نمایشگاهی بر دیوار سالن مدرسه برگزارمی شد. نقاشی بچه ها اغلب تابلویی بود از راهپیمایی و تظاهرات مردم در زمان شاه . بچه ها در نقاشی هایشان شعارهای روی پارچه نوشته های آن زمان را هم می نوشتند!

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1394-11-12] [ 08:26:00 ب.ظ ]

خاطره شب امتحان... ...

شب امتحان اصول، دیدم یکی از خانم ها کتاب شرح اصول داره؛ گفتم بعداز اینکه مطالعه کردی بده منهم بخونم گفت سه فصل مونده تموم کردم بهت میدم . با تعجب پرسیدم مگر امتحان ازدوفصل نیست!؟ گفت : پنج فصله!!
اتفاقا آماده میشدیم بریم کلاس رفع اشکال اصول. مشکلم رابه استاد گفتم، که من اشتباها فقط دوفصل را از نوار گوش کردم ! استاد گفت :وقت گذشته نمی تونی حذف کنی .خلاصه آن شب نتونستم سه فصل بقیه رو بخونم.وقتی خواستم برم سر جلسه امتحان ؛دو رکعت نماز خوندم از خدا خواستم کمک کنه.برگه سوال را دادن، به سوالات تستی نگاه کردم احساس کردم سرم داغ شد.شروع کردم به ذکر صلوات و یونسیه.کم کم حالم طبیعی شد. نگاهی به سوالات تشریحی انداختم. باز چیزی یادم نیامد! شروع کردم به ترجمه متن سوال. متوجه جواب شدم .سوالات تستی را که نگاه کردم دیدم همه را بلدم!!!
عجیبتر اینکه غلط هایم مربوط به دو فصل اول و دومی بود که خونده بودم، بقیه فصل هایی که نخونده بودم همه را درست نوشته بودم!!!

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[جمعه 1394-11-02] [ 01:37:00 ب.ظ ]

بگو با غیرتها، بخاطر ناموس ، به شهادت رسیدید من هم ناموس شما هستم. ...

 آمده بود عروسی بهش گفتم کی آستین بالا میزنی و ما را به عروسی دعوت می کنی؟! گفت : داماد مومن که در شان طلبه باشد

معرفی کن برروی چشم.گفتم چرا سراغ شهدای گمنام نمی روی؟ آنها که زنده اند و عند ربهم یرزقون هستند و برای مادرانشان هم حرمت

زیادی قائل هستند؛

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1394-10-15] [ 02:55:00 ب.ظ ]

اخلاص رسولان نماز ...

سال 1381 سومین دوره ای بود که پذیرش طلبه داشتیم که جمعا 50 نفر می شد.
تصمیم گرفتم به مدارس ابتدایی و راهنمایی پیشنماز اعزام کنیم. برای مردم شهر موضوع جدیدی بود هم .مدرسه تازه تاسیس و  هم اقامه نماز در مدارس و مهمتر از همه اقامه نماز توسط طلاب خانم !
طلاب را با معرفی نامه به مدارس با عنوان رسولان نماز اعزام کردیم، با عکس العمل متفاوتی روبرو شدیم.بعضی از مدیران زود می پذیرفتن، بعضی ها مقاومت می کردن، که باید اداره اجازه بده.ناچار از اداره درخواست کردیم که به مدیران موضوع اقامه نماز را ابلاغ کند، با تعلل بعض از مسئولین اداره آموزش و پرورش روبرو شدیم.تصمیم گرفتیم مشکل را با فرمانداری در میان بگذاریم، خلاصه در نهایت با مداخله امام جمعه و فرمانداری، اجازه اقامه نماز صادر شد.
این بار با مشکل مکان برای نماز جماعت روبرو شدیم، با بررسی اتاق های مدرسه متوجه شدیم از بعضی از اتاق ها به عنوان انباری استفاده شده است؛ از مدیر مدرسه خواهش کرد یم که اجازه بده تا وسایل را در گوشه اتاق جمع کنند و با یک موکت تبدیل به نماز خانه شود.
اقدام بعدی نوشتن مطالب در باره اهمیت نماز و نماز جماعت بود که با تهیه روزنامه دیواری و ترسیم احکام نماز فرهنگ سازی می کردیم.
مشکل بعدی روبرو شدن با شبهه قبول نبودن پیشنمازی بانوان برای بانوان بود.با تهیه فتاوای مراجع در مجاز بودن اقامه نماز بانوان و نصب در تابلوی اعلانات مدارس بر طرف شد.
تقریبا در همه مدارس شهر و روستاهای اطراف پیشنماز اعزام کردیم، که این بار با مشکل هزینه ایاب ذهاب و هزینه تشویق دانش آموزان برای جذب بیشتر مواجه شدیم.
مدرسه آهی در بساط نداشت و هزینه اداره خود را به زحمت جور می کرد، طلاب هم از جیب خودشان برای رفت و آمد به مدارس هزینه می کردند!
به ناچار دست به دامن یکی از اقوام شدم، و تقاضای کمک کردم ، مدتی ماهیانه مبلغی را فرستاد و با آن هزینه ایاب ذهاب رسولان نماز را تامین کردیم  و همچنین هدایای دانش آموزان را هم تهیه کردیم.
 برای جذب دانش آموزان به شرکت در نماز جماعت در پایان نماز یک معمای پنج دقیقه ای مطرح می کردیم این کار باعث شده بود که نماز خانه جا برای بقیه نداشت، همه پشت در نماز خانه می ایستادند!!!
برای جذب مدیر و معلمین در نماز جماعت با پیشنهاد پیشنماز شدن آنها حل شد؛ از مدیر و یا معلم پرورشی تقاضا می کردیم که امروز  شما پیشنماز شوید!!
به حمدالله اخلاص این رسولان باعث شده که اول مهر هر سال از اداره رسما نامه درخواست پیشنماز به حوزه می رسد که هرچه زودتر اسامی مبلغین را بفرستید.

_______________________
بعدها از کسی که کمک می فرستاد پرسیدم: این پول را از کجا آوردی و به اعزام مبلغ کمک کردی گفت: همسرم در فرودگاه پیشنماز بود و مدتی تعطیل کرد و نرفت،  ولی هزینه ایاب ذهاب را به حسابش می ریختند، وقتی متوجه این حساب شد درخواست برگرداندن حقوقش به خزانه دولت شد، گفتند دیگر نمی توانیم برگردانیم ،این همان پولی بود که به رسولان نماز شما پرداختیم.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1394-10-07] [ 06:55:00 ق.ظ ]

عشق حسین با عشق امام صادق تنیده... ...

 

روز شهادت امام صادق (ع)بود، از صبح تو فکرش بودم که زیارت جامعه رو با نیت امام صادق(ع) بخونم اما نشد؛تا اینکه شب شد خوابیدم در عالم رؤیا دیدم ایستاده ام جلوی یه تابلو ی عکسی که تمثال امام حسین(ع) هست ،اما از همان تمثال ها که به نام امام حسین(ع)، تو عزاداری ها و حسینیه ها استفاده می کنند.

در همان حال اون تمثال از دیوار کنده شد و افتاد و به جاش یه تابلوی عکسی که یه آقایی با عمامه مشکی داشت قرار گرفت، و من زیارت امام حسین رومی خوندم.

______________________________________________________

پ ن

از خواب که بیدار شد دو تا چیز برام معلوم شد، یکی اینکه اون تمثال ها که کشیده اند شکل امام حسین(ع) نیست و دوم اینکه روز شهادت امام صادق(ع)خوندن زیارت عاشورا خیلی خوبه.

 

السلام علیک یا اباعبدالله

روز میلاد صادق آل محمد مبارک باد.

 

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1394-09-30] [ 07:30:00 ق.ظ ]

من فقط پیرو امام هستم و مریدهرکسی که پیرو امام باشد... ...

همسایه ای داشتیم که از اقوام داماد امام راحل بود و از اینکه با طلبه هسایه بود ناراحت بود چرا که منزل طلبه به بزرگی و وسعت خانه آنها نبود. باعث کسر شان آنها می شد ،یک روز برای اعتراض به خانه ما آمد و چون می دانست ما امام را بسیار دوست داریم،گفت شما منو می شناسی ؟گفتم بله شما همسایه محترم ماهستی. گفت من فامیل داماد امام هستم!!! گفتم همسایه محترم ، من فقط پیرو امام هستم و مرید هرکسی که پیرو امام باشد، اما بقیه را نمی شناسم!!!

_______________________________________

پ ن

این خاطره را نوشتم تا مدعیانی که خود را منسوب یه امام بزرگوار می نامند بدانند که امام بر قلب ملت ایران

حکومت می کرد، بنفسی انت یا حضرت روح الله.

موضوعات: خاطرات, دلنوشته  لینک ثابت
[یکشنبه 1394-09-29] [ 10:41:00 ب.ظ ]

...من میل ندارم که یک روز اگر بخواهند تو بروی؛ همه شکر کنند... ...

معلم مکتب خونه که بهش می گفتیم «خانم باجی»داد بلندی زد و گفت ساکت باشید!گفت: می خوام حرف های حاج آقا روح الله را گوش بدم.بعدش رفت طرف راه پله ها تا بره بالای پشت بام و از اونجا گوش کنه.مکتب خونه توی محله مون بود، اینور رودخونه روبروی مدرسه فیضیه که جنب حرم حضرت معصومه(ع) است.صدای سخنرانی حاج آقاروح الله رو می شنیدیم.سال 1342 بود، در مدرسه فیضیه علیه شاه سخنرانی می کرد .شش ساله بودم، کنجکاو شدم که خانم باجی سخنرانی چه کسی رو می خواد گوش کنه؟ آهسته در حالی که به دیوار تکیه داده بودم، خودم رو به طرف پله رسوندم و با دقت گوش دادم .این سخن امام رو شنیدم که فرمود: «آقا! من به شما نصيحت مي کنم، اي آقاي شاه! اي جناب شاه! من به تو نصيحت مي کنم؛ دست بردار از اين کارها….من ميل ندارم که يک روز اگر بخواهند تو بروي، همه شکر کنند».این اولین باری بود که صدای امام خمینی را شنیدم!!!

_____________________________

پ ن

و زمانی رسید که وقتی شاه ملعون رفت شاهد خوشحالی مردم بودم.روح امام شاد !

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[یکشنبه 1394-09-15] [ 10:13:00 ق.ظ ]

نهی منکردسته جمعی شون حرف نداشت... ...

همینکه یه زن بی حجاب وارد قم می شد و ماشینش کنار خیابون توقف می کرد و پاشو از ماشین بیرون می گذاشت. تمام مغازه دارها بیرون میریختن ودستاشون میگذاشتن بغل گوششون فریاد میزدن با لهجه قمی و میگفتن اَلیُوک! زن بی حجاب بدبخت چنان دست پاچه می شدکه نصف دامنش از در ماشین می موند بیرون و با سرعت فرار می کرد!!! مردای صاحب مغاز یا پنچرگیری داشتن یا تعمیرکار ماشین بودن، خلاصه سرتاسر خیابون مغازه ها همه مربوط به کار ماشین بود! خیلی مرد بودن، و نهی منکرشون حرف نداشت.براهمین هیچ وقت زمان طاغوت زنان بی حجاب بی حیا جرات نداشتن پاشون تو قم بزارن!! این یه فرهنگ بود.
حالا غیرت دانشجویان، این قشر فرهیخته کجا گم شده که باید خواننده زن معلول الحال به آنهاآموزش ترانه نویسی بده!!! وای برما که نفوذ از هر زاویه ای مانند سیل بنیان برانداز بر پیکره این خطه شهید پرور ، ایران عزیز روان شده!

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1394-08-25] [ 11:29:00 ق.ظ ]

مامان های کودک صفت!!!! ...


در حالیکه نوزادش را شیر می داد و از درد عمل سزارین ناله می کرد، با یک دستش هم با زحمت مشغول بازی در موبایلش بود!!! خیلی زود از شیر دادن خسته می شد و نوزادر به همراهش تحویل می داد!!اخیلی برای هر دویشان متاسف شدم، برای نوزاد بیشتر ،که گرفتار مادری  شده  که هنوز کودک است! 

_____________________________________________________________________

از دستورات تربیتی دین مان است که هنگام شیر دادن به نوزاد: اولا با وضو باشید دوم نام خدا را زمزمه کنید، سوم به صورت نوزاد بنگرید.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[جمعه 1394-08-22] [ 11:05:00 ق.ظ ]

وقتی ارزش های اعتقادی تغییر کنه!!! ...

پرسید چه مدتی است که سردرد داری ؟ گفتم یک سالی هست.گفت چرا این قدر دیر آمدی برای معالجه؟

گفتم وقت نکردم .پرسید :مگر شاغل هستی؟گفتم مبلغم، گفت اشتباه می کنی نباید خودت را فراموش

کنی.کاری که من کردم، زمان جنگ رفتم جبهه وقتی برگشتم پسرم بزرگ شده بود، حالا از من گله داره

که زمانی که باید مرا به پارک می بردی کجا بودی؟!

__________________________________

پ ن
قبل از جنگ معلم بود بعد از جنگ پزشک شده بود!

خیلی متاسف شدم که به همین سادگی سرمایه معنوی ماندگار زیبایش را هدر می دهد.در حالی که زمان جنگ اکثر اوقات مردم در پناهگاه ها و شب ها در خانه های با لامپ خاموش زندگی می کردند! کسی جرات رفتن به پارک و تفریح نداشت!  اصلا پارکی  وجود نداشت!!

بعد ازمدت کوتاهی بنده خدا در تصادفی ساده جان باخت و باز هم پسرش را تنها گذاشت، روحش شاد!!!

________________________________________________

وقتی امیرالمومنین از صفین مراجعت می کرد، شخصی خدمت ایشان عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! دوست داشتم برادرم هم همراه ما و در رکاب شما بود و به فیض درک رکاب شما نائل می شد. حضرت فرمود: بگو نیتش چیست؟ در دلش چیست؟ تصمیمش چیست؟ آیا این برادر تو معذور بود و نتوانست بیاید، یا معذور نبود و نیامد؟ اگر معذور نبود و نیامد، بهتر همان که نیامد و اگر معذور بود و نیامد ولی دلش با ما بود، میلش با ما بود و تصمیم او این بود که با ما باشد، پس با ما بوده. گفت: بله یا امیرالمؤمنین! این طور بود. فرمود: نه تنها برادر تو با ما بوده، بلکه با ما بوده اند افرادی که هنوز در رحمهای مادرانند، با ما بوده اند افرادی که هنوز در اصلاب پدرانند. تا دامنه ی قیامت اگر افرادی پیدا شوند که واقعاً از صمیم قلب، نیت و آرزویشان این باشد که ای کاش علی را درک می کردم و در رکاب او می جنگیدم، ما آنها را جزء اصحاب صفّین می شماریم.

آزادی معنوی : شهید مطهری ص 172

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[یکشنبه 1394-08-17] [ 08:48:00 ق.ظ ]

به كوچه هاي كودكي برمي گردم... ...

به كوچه هاي كودكي برمي گردم. شبهاي ماه محرم. منبر و روضه و چاي آخر مجلس. مي گفتند اين چاي، نوشيدن دارد. و راست مي گفتند. چاي را كه مي خوردي، روشن مي شدي. سبك مي شدي و احساس مي كردي برايت از بهشت نوشيدني آورده اند.
مسجد روستا لباس سياه مي پوشيد و سراپا عزادار مي شد. هرچه از روزهاي اول محرم مي گذشت، دل و جانت به تاسوعا و عاشورا نزديكتر مي شد. آماده مي شدي. آماده آماده تا صبح روز تاسوعا، زودتر از خواب بيدار شوي. لباس سياهت را بپوشي و بروي دنبال بچه ها آنها را جمع كني تا همه با هم به مسجد برويد. آنها كه زنجير داشتند زنجير مي زدند و بقيه هم در دسته سينه زنها بودند. و ما هم دنبال اونها راه می‌افتادیم نوحه خوان تمام راه را تا سر روستا می رفت ، از عباس(ع) مي گفت و تو براي دستهاي آب آورش سينه مي زدي.
و شب، شب عاشورا بود. تا نيمه هاي شب عزاداري، و باز صبح زود ، سينه زني، زنجير زني، صداي طبل و آواي محزون نوحه خوان مسجد كه امروز امام حسين(ع) مي خواند و تو باز به فطرت سبز كودكي ات باز مي گردي…
اما بعد عاشورا غم اسیری زینب فقط سکوت هست و سکوت …

به قلم پ ح

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[یکشنبه 1394-08-10] [ 08:25:00 ق.ظ ]

خون شهدای ایران از خون امام حسین غلیظ تر بود؟! ...

فریب افکار افراد نق زن را خورده بود، نسبت به جنگ، و این که چرا وقتی آمدند برای آتش بس و امام

نپذیرفت! سنش به زمان جنگ نمی رسید، شاید هم کودک بوده .افسوس می خورد این همه شهید دادیم

و جوانان پاک را از دست دادیم؛ دیگر چگونه جای این شهدا پر خواهد شد. فقط با یکی دو جمله او را متقاعد

کردم.گفتم خون این شهدا از خون امام حسین غلیظ تر بود؟آیا جای خالی امام حسین پر شد؟آیا خون امام

حسین اسلام را بیمه نکرد؟! و خون شهدا هم ایران را بیمه نکرد؟! که دشمنان جرار هرگز جرات نگاه کج به ایران ندارند.

خیلی زود متوجه اشتباهش شد.

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[چهارشنبه 1394-07-29] [ 10:03:00 ق.ظ ]

...آخرین نائب نگفتم: در زمان غیبت کبرا از ولایت فقیه پیروی کنید! ...

وقتی بچه بودم شبها به مسجد اعظم قم می رفتیم پای سخنرانی مرحوم کافی، و ایشان درباره امام زمان

«عج» صحبت می کرد و در آخر این غم نامه را می خواند :مولا جان بچه ها جوان شدند ،جوان ها پیر شدند

و پیرها مردند و تو را ندیدند. فقط این سه جمله در خاطرم مانده، از بقیه سخنانش چیزی به یاد ندارم!
َ
این غم نامه را خیلی دوست داشتم! و در طول زمان و گذر عمر همیشه تکرار می کردم و این اواخر غصه

می خوردم که بچه بودم جوان شدم و پیر شدم و در آینده خواهم مرد!!ولی امام زمانم را ندیدم ،تا اینکه فکر

کردم فرض می کنیم که امام را دیدم !

چند حالت دارد. یا امام از من رو برمی گرداند که مرگ برایم بهترین خواهد بود یعنی دق می کنم ! یا مرا

بگرمی می پذیرد که احتمالا خودم را می بازم و دچار غرور می شوم و یا خواسته ای دارم از ایشان که مرا

راهنمایی کند که چگونه زندگی کنم؟! حتما خواهد فرمود مگر در سفارش به آخرین نائب نگفتم در زمان

غیبت کبرا از ولایت فقیه پیروی کنید! ویا می فرماید: مگر به سید رشتی نگفتم زیارت جامعه ، زیارت

عاشورا، و نافله را فراموش نکنید!!!


نتیجه گرفتم ظهور ایشان یک آرزوی فطری ماست که من و امسال مرا بی قرار کرده است.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1394-07-28] [ 10:06:00 ق.ظ ]

با توسل به سالار شهیدان گرگ نگهبان... ...

پدرم با ترساندن کودکان مخالف بود!به مادرم هم توصیه می کرد که برای آرام کردن کودکان از حربه

ترس مثل لو لو و … استفاده نکند.

لذا برایمان از خاطرات تبلیغ و حوادث آن می گفت:حدودا 60 سال پیش ماه محرم   رفته بود تبلیغ

به روستایی که قرار بود از آنجا هم به ده بالایی برود.


آن زمان روستا ها مثل حالا امکانات جاده و برق …نداشتند .روستاها در این زمان به برکت خون

شهدا روبراه شده اند.

ده بالا هم چند کیلومتری فاصله داشته است.هنگام حرکت با پای پیاده، برف هم شروع به بارش

کرده بود.راه مالرو ده بالا هم در دامنه کوه بود که یک طرفش دره بود و طرف دیگرش کوه

قرارداشت.پدرم می گفت:

مقدار یک کیلومتر که رفته بودم از دور یک لکه قهوه ای  دیدم، فکر کردم که حتما تخته سنگی از زیر

برف بیرون مانده است. کمی که نزدیکتر شدم دیدم لکه قهوه ای گاهی تکان می خورد.به خودم

گفتم حتما تکه گونی یا شبیه آن از برف بیرون مانده و بر اثر باد تکان می خورد. وقتی که نزدیکتر

شدم که  توانستم تشخیص بدهم که دیگر خیلی دیرشده بود !دیدم یک گرگ وسط راه نشسته

است! اگر راه را ادامه می دادم مسافت باقی مانده زیاد بود بنابراین تصمیم گرفتم که برگردم.در راه

برگشت شروع کردم به خواندن آیت الکرسی و توصل به سالار عاشورا…به پشت سرم هم نگاه

نکردم بعد کمی حرکت دیدم گرگ در طرفی که کوه قرار دارد بالاتر از من است و من در طرف دره

هستم در کنارم می آید طوری که بدن گرگ به عبایم تماس داشت! منهم بدون هراس به راهم

ادامه دادم تا رسیدم به روستا ،گرگ به علت ترس از سگ های ده جرات وارد شدن به روستا را

نداشت .تا زمانی که داخل کوچه پس کوچه های ده شوم ایستاده بود و من را نگاه می کرد.

خلاصه گرگه نگهبان ما شده بود!!!

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[یکشنبه 1394-07-26] [ 12:10:00 ب.ظ ]

وقتی زندگی برای پز دادن باشد... ...

مهمانی هایی با جمعیت همه اهالی محله می داد ، وقتی همسرش بعد از رفتن مهمانان برای افطاری به منزل می آمد حتی یک لقمه هم برایش نمانده بود که افطار کند!

هنگام دم کردن برنج وقتی دیگ لبریز می شد، با کفگیر برنج ها را در سطل زباله می ریخت!!

اسباب بازی های گران قیمت فرزندش را در مهمانی ها باخود می برد و هنگام بازگشت اسباب بازی در منزل میزبان جا می گذاشت!

لباس های گران قیمت می خرید وقتی اقوامش نعریف می کردند به آنها می بخشید.

درآمدشان خوب بود، یعنی وقتی ماهیانه ما 60 تومان بود؛ ماهیانه آنها 400هزار تومان بود.

پسرانش بزرگ شدند ، و آن درآمدها هم ته کشید و کسی خانه بهشان اجاره نمی داد.

سرانجام فامیل جمع شدند، پولی تهیه کردند و برایشان خانه خریدند!

___________________________________________________

امام صادق (ع) به عبید فرمود : اسراف و زیاده روی باعث فقروتنگدستی می گردد و میانه روی موجب ثروت و بی نیازی می شود.

وسائل الشیعه جلد۱۵صفحه ۲۵۸

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1394-07-11] [ 09:45:00 ب.ظ ]

فرمود بگو پسرم را آورده ام تا پیامبر شود! ...

برای طلبگی ثبت نام کرده بود ،از هفت خوان آزمون و مصاحبه با موفقیت عبورکرده بود.


مادرش گفت : دامادم به تحریک مادرش مانع تحصیل او در حوزه است! شما یک کاری کن که

به دخترم اجازه بدهد.گفتم از من چه کاری  ساخته است ؟گفت : مجلس ختم پدر یکی از دوستان است .

مادرشوهر دخترم قرآن خوان آن مجلس است.شما بیا در آنجا سخنرانی کن.

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1394-07-04] [ 04:44:00 ب.ظ ]

سر موفقیت مان اقتصاد مقاومتی... ...

با قیمه و یا قرمه سبزی از مهمانان پذیرای می کردیم، که هم خوشمزه بود و هم تهیه آن ارزان ، هم

می توانستیم بارها مهمانی بدهیم؛چون روکم کنی نبود.


یک دست لباس مجلسی می دوختیم تا آنجا که اندازه تنمان بود در مجالس جشن و مهمانی می پوشیدیم

و ابایی نداشتیم که تکراری است چون لباس را برای پز دادن به اقوام و دوستان نمی پوشیدیم؛ وقتی هم

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1394-06-28] [ 10:15:00 ب.ظ ]

استفاده از مراعات نظیر در عروسی... ...

خاله عروس برایمان چای آورد و گفت بفرمایید برویم زیر زمین!

به گروه همراهم گفتم خستگی این همه راه را برخودمان هموار کردیم که در شادی اینها شریک باشیم ما را به

زیر زمین که جای بیل و کلنک … دعوت می کنند!

 باز خاله عروس آمد که استکان های خالی شده را ببرد دوباره رفتن به زیر زمین را تکرار کرد! رفت بار سوم آمد

که همان سخنان را تکرار کند مادرش که روبروی ما نشسته بود،گفت بس است اینها تورا مسخره می کنند.

تا این که عروس میانجیگری کرد و گفت هر وقت وقتش شد به شما خبر می دهم بروید!

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[پنجشنبه 1394-06-12] [ 11:52:00 ق.ظ ]

شهدای گمنام و اخطار .... ...

 


وقتی درجلفا ساکن شد، برای مرتب کردن حیاط مسجد که خیلی به هم ریخته بود اقدام کرد.

درخت های کهنسال بی بر را بریدندخس و خاشاک که باعث تجمع حیوانات موذی شده بود را پاکسازی کرد.

موش و حیوانات موذی داخل مسجد می شد و باعث ترس نماز گزاران می شدند.بعضی از افراد تنگ نظر

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1394-06-10] [ 08:02:00 ب.ظ ]

تربیت و رشد مدیریت در خانواده پر جمعیت ...



سه سال و نیمه بودم که یک سال و نیم از برادرم بزرگتر بودم،

مادرم  او را برای نگه داری به من می سپرد.

یادم میاد که کهنه او را عوض کردم و با کمک همبازیم که یک سال از من بزرگتر بود پاهایش را تمیز کردم.

او با آفتابه آب می ریخت و من می شستم!

این ظرفیت ها در خانواده های پر جمعیت رشد می کرد.

صفحات: 1 · 2

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[یکشنبه 1394-04-21] [ 12:43:00 ب.ظ ]

در مذاکرات هسته ای نباید ترسو بود!!! ...



سال 1341پنج ساله بودم.

وضع مالی خانواده زیر متوسط بود البته بیشتر مردم یا زیر خط فقر بودند یا مثل ما!

و پدرم  روحانی و مخالف مدرسه رفتن دختر به مدارس زمان طاغوت بود.

برا همین من را به مکتب خانه ای که در کوچه خودمان دایر شده بود فرستادند.

البته بانی دایر شدن آن هم یکی از روحانیونی که همسایه ما بود و سه تا دختر داشت و او هم نمی خواست

آنهارا به مدرسه بفرستد ایجاد شد.

چون وضع اقتصادی خوب نبود براهمین من باید از باقی مانده مدادهای برادرانم استفاده می کردم !

یکی از دوستان مادرم یک بسته مداد دوازده رنگی سوسمار نشان که از مرغوب ترین مداد های آن زمان بود به

من داد.

صفحات: 1 · 2

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[پنجشنبه 1394-04-18] [ 01:15:00 ب.ظ ]

بعد ازفتنه88 باهام مهربان شده بود! ...


بعد ازفتنه88 باهام مهربان شده بود!
برام پیامک می فرستاد،

«نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران»!

مثلا مدعی وطن پرستی بود! 

برا وطنش چی کار کرد؟

جمع وجور کرد رفت استرالیا!

این همه از بیت المال براش هزینه شده تا تحصیلاتش تکمیل شده بود؛

خونه و شغل همه چیزش هم براه بود!

اونجا که رفت نه خودش شاغله نه همسرش!

اونا از راهپیمایی روز قدس بدشون میامد!

در حالیکه نه تنها در استرالیا بلکه هر جاییکه انسانی با فطرت پاک وجود داره روز قدس هم جاریه!

در حقیقت اونا از فطرتشون فراریند.

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 09:21:00 ق.ظ ]

شب آخر بود... ...

شب آخر بود،دیگه باید کوله بار سفر را

می بستم،روی تخت خوابی که آرام بخش خستگی هایم بود

دراز کشیدم.ساعتی که رو برویم بود تیک تاک می کرد

وسکوت اتاقم را می شکست دیگر آزارم نمی داد.امروز همه چیز دست به دست هم داده بودند

تا حال وهوای مرا عوض کنند.به همه چیز اتاقم خیره شدم ودر ذهنم مجسم کردم .انگار می خواستم

منصرف شوم!چه روزهای خوبی توی این چها دیواری داشتم، بیشتر اوقات

مخفی گاهم بود.از فردا ،اتاق من خالی از من وحرفهایم خواهی بود، ودیگر صدای مادرم را

که مرا صدا می زند؛نمی شنوی.ناخود آگاه قطره ی گرمی از چشمانم سر خورد

وروی دستم افتاد. من چم شده بود؟من همون دختری بودم که با اصرا ر

خودم می خواستم برم اونجا! حالا چرا دو دل شدم!چه صدایی شنیدم!یه لحظه

ترسیدم،همه خوابیده بودند!صدا ی کی بود؟ دیدم صدا از قطره اشک است.گفت دختر خوب

میری که سربازی کنی ؟مگر تو آرزو نداشتی،
کاش پسر بودی و سربازامام زمانت می شدی؟ امام زمان هم سرباز پسر می خواد

هم سرباز دختر. یاد آروهام افتاد م… وحالم خوب شد، وبهترین شبی شد که به خواب رفتم.

معصومه حاجی زاده

موضوعات: داستان, خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1392-10-02] [ 04:32:00 ب.ظ ]

یعنی خودش بود! ...

شب بود ، ناگهان صدای مهربانی مرا از خواب بیدار کرد.آهسته جشمانم را باز کردم. باورم نمی شد!یعنی خودش بود!او به من لبخند می زد و من غرق تماشای او، با محبت دستم را گرفت واز رختخواب جدایم کرد.

خودرا در میان باغ خرمی با درختان سر به فلک کشیده در کنار آبشار ی زیبا دیدم که صدای موسیقی آب روحم را نوازش می کرد. احساس عجیبی داشتم از شدت خوشحالی زبان توان سخن گفتن نداشت.و او از نگاه چشمانم شنید که از نبودن هایش می پرسم ؟گفت: من هر لحظه در کنار تو بودم وهستم.ناگهان صدای مادرم مرا از خواب بیدار کرد.آری او پدرم بود که در عملیات خیبر به شهادت رسید.

سجودی

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
 [ 03:54:00 ب.ظ ]

خداحافظ حوزه فاطميه جلفا ...

انگار همين ديروز بود كه با بهترين رتبه براي دانشگاه سراسري قبول شدم و همه خانواده و دوستانم را خوشحال نمودم و بعد از انتخاب رشته و قبولي وارد دانشگاه شدم. با خيال اينكه به همه آرزوهاي دنيايي و روياهاي شيرينم خواهم رسيد ولي دانشگاه با همه زرق و برق و مقام و به قول معروف پز كاذبش هرگز روح مرا آرام نكرد و بيش از هميشه نا آرام تر شدم و بي قرار، نه درس برايم لذت آور بود و نه مدرك و نه پز كاذبش، دانشگاه را در شب هاي تاريكش جهنمي تاريك حس مي كردم و قفسي تنگ كه آروزي پروازم را محدودتر مي كرد تا اينكه تصميم گرفتم از

ادامه »

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1392-08-11] [ 07:18:00 ب.ظ ]

یه روز با یه سنی همسفر شدم.به من گفت شما بت پرستید!!!! ...

یه روز با یه سنی همسفر شدم.به من گفت شما بت پرستید!!!!

پرسیدم چرا؟؟!!گفت چون روی مهر سجده میکنید.

در پاسخش گفتم: اولا ما ازخلفای شما یاد گرفتیم.

با تعجب پرسید: چه جوری؟؟!!

گفتم :وقتی از دنیا رفتند درکنار قبر حضرت رسول(ص) دفنشون کردند تا از خاک قبر پیامبر تبرک بگیرند.

ماهم روی خاک تربت نوه او سجده می کنیم تا تبرک بگیریم.


دوم: اگر ما باسجده رومهر بت پرستیم که بت مون خاکیه شماهم بت پرستید!!!!

باتعجب پرسید چه جوری ؟؟؟!!!

گفتم بت شما هم از جنس سجاده اس!!!!

بعد سکوت کرد یا شایدم فکر …!!!!!

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1392-05-15] [ 02:23:00 ب.ظ ]

خواستیم ثواب کنیم که... !!! ...

  
 (این خاطره واقعی دو طلبه پایه اول ناشی  است)
ساعت 12 و 30 دقیقه است . مریم و نرگس ریاکار پچ پچ می کنند . مریم ! ببین ، فردا اکثر بچه ها به خانه می روند بیا این گرد و خاک کفش ها را بگیریم تا وقتی به شهرهاشان می روند مردم آن ها را با گرد و خاک کفشهایشان نشناسند         
نرگس: باشه من حاضرم . 
مریم و نرگس ساعت 1 نصف شب واکس و پارافین و دستمال کاغذی و … حاضر می کنند برای کفش های بیچاره ، و منتظر نشسته اند تا بچه ها بخوابند . امان از دست این پایه دوم ها . خدا بگم این امتحان موجزشان را چه کند ، برای یک امتحان ساده تا صبح بیدار بودند!
 یکی می خوابید یکی بیدار می شد. حالا ساعت 2 است. مریم و نرگس کنار کفش ها نشسته اند و چراغ را خاموش کرده اند و خیلی بی سر و صدا مشغول واکس زدن کفش ها هستند ، یک دفعه صدایی آمد . مریم یواشکی پرده را بالا زد که ببیند چه صدایی است که در این هنگام فریده را دید که بسیار ترسیده و از ترس مثل درخت چنار میخ شده است . از پشت پرده بیرون آمدیم  و از فریده قول گرفتیم  که به کسی حرفی نزند و دوباره به مقر اصلی برگشتیم و در تاریکی تند و سریع مشغول کار شدیم.
ساعت 3 است . نصف کارمان تمام شده است که صدایی از  خوابگاه توجه ما را به خود جلب کرد.ساکت شدیم تا کسی متوجه ما نشود و با زحمت تمام خنده مان را خفه کردیم به طوری که سرخ سرخ شدیم . لحظاتی بعد که مریم می خواست از اوضاع سر دربیاورد پرده را کنار زد و ناگهان حکیمه شلوغ را دید که در کنار در خوابگاه ایستاده و به سمت پرده خیره خیره نگاه می کند و سپس بی هیچ پرسشی ، بدون سر و صدا بالا رفت ولی نگو که حکیمه از قضیه سر در آورده و رفته بالا اتفاقا هم زینب را دیده و آن چه دیده بود را گزارش داده و تصمیم گرفتند بعد از نیم ساعت به پایین آمده نتیجه کار را بعد رفتن ما ببینند .
 و اما ما که از کار کردن در تاریکی کلافه شده بودیم چراغ را روشن کردیم تا مشغول کار شویم ، ناگهان متوجه شدیم کفش های نوی هاله ی حساس را که نباید واکس از دو متری اش رد می شد را واکس زده ایم آن هم نه این که به کفش واکس زدیم بلکه انگاری واکس را قالب کفش گرفتیم . بگذریم از این که فردا صبح چه بلای خانمان سوزی قرار است هاله بر سرمان بیاورد.
بعد از نیم ساعت صدای پایی از راه پله ها آمد . نرگس پرید سریع چراغ را خاموش کرد تا  کسی متوجه مان نشود و این بار تصمیم گرفته بودیم هیچ صدایی نکنیم و به آن طرف   پرده سرک نکشیم . در تاریکی تمام نرگس تپل با دو تا از کفش ها در دستش چمباتمه زد به طوری که فرقی با مجسمه نداشتیم حتی نفسمان را حبس کرده بودیم تا کسی متوجه ما نشود . یک دفعه متوجه شدیم کسی به سمت پرده می آید . وای خدا ! چشمتان روز بد نبیند همین که حکیمه پرده را کنار زد و چشمش به ما افتاد دیدن همان و جیغ کشیدنش همان . زینب که از پشت سر حکیمه می آمد با جیغ حکیمه ترسید و او هم در جیغ کشیدن حکیمه را یاری کرد . زلزله صدا به خوابگاه رفت . ولی متاسفانه یا خوشبختانه کسی از خواب بیدار نشد . البته دیگر نیازی به بیدار شدن آن ها نبود چون که فریده ، حکیمه و زینب از قضیه باخبر شده بودند و کمی نامردی از طرف آنها برای لو رفتن قضیه واکس زدن کفش ها علی الخصوص کفش های مفتضح شده هاله کافی بود .
حکیمه مانند میت نقش بر زمین شده بود ما هم که خودمان را گم کرده بودیم با نمکدانی در دست بر سر آن ها نازل شدیم و مثل این که سوزنمان گیر کرده باشد مدام به آن ها می گفتیم نمک بخورید ، نمک ! (بعدا برای خودمان هم سوال شد که کِی به آشپز خانه رفتیم و نمک آوردیم !!!) .
زینب از شدت ترس به گریه افتاده بود . بالاخره با هزار بدبختی و نمک و نمکدان اوضاع را آرام کردیم . کمی بعد مریم جمع وحشت زده را به خوردن تخمه دعوت کرد . آرام آرام که خواب از سر مان پرید نطقمان باز شد ، حکیمه گفت : نمی دانید که چه حالی شدم ، وقتی نرگس را دیدم هر چیزی که فکرش را بکنید  به ذهنم رسید الا این که شاید این موجود چمباتمه زده انسی باشد . دقایقی بعد دو وحشت زده و دو ایثار گر از اتفاقات افتاده آن قدر خندیدند که همه دل درد گرفتند . چندی بعد هر چهار نفر با هم به مقر رفتند و با همکاری هم کار ایثار را به پایان رساندند.
اما چه ایثاری شد !، آن از شب ، که گیر کنجکاوی بچه ها افتادیم و ایثار مان کَمَکی له شد؛ و آن هم از فردا صبح بکه ا لعن و نفرین های هاله که کفش هایش را پژمرده می دید ایثارمان پژمرد.


 نویسنده: خدیجه جوادی طلبه پایه سوم  

 

موضوعات: داستان, خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1386-08-05] [ 09:26:00 ق.ظ ]

حياط‌مان: به گوش باشيد!! ...

حياط‌مان مثل آدم‌هاي ديلاق دراز به دراز گوشه خزينه* بي‌حال افتاده است. طويله دام‌ها درست صدرنشين حياط است و خانه مسکوني ما هم کنار آن است، انگار طويله به خانه و حياط  فخر فروشي مي‌کند که اي خانه ! با اين که تو جايگاه انسان‌ها هستي ولي من بالاتر از تو هستم و مانند انسان هاي بي لياقت که صدر نشين کارهاي مهم دولتي مي شوند، من هم بالا نشين هستم .در کنار طويله و  درست روبروي اطاق محل نگهداري گوسفندان قرار دارد ،آن ها بي ادعا هستند و بعضي از آن ها خيلي مرا حرص مي دهند.به خاطر اين که مانند انسانهايي که مقام هاي مهم را ميدزدند آن ها هم با سرشان در اطاق را باز مي کنند و داخل مي آيند و خراب کاري مي کنند .
   قابل ذکر است که اطاق هاي مسکوني ما همه روبه قبله يعني طرف جنوب هست و طويله و جايگاه گوسفندان پشت به قبله .
   از زاويه ديگر که به حياط نظر کني، هتل بره ها و گوسفندان  و گاو ها درست پشت سر هم رديف شده اند .در هر سه آن ها باز است و انگار پلکاني را به نمايش مي گذارند.
   درست رو به قبله منزل مسکوني مان قرار دارد که يک دست سرويس و يک خانه جديد بزرگ با سالن پذيرايي که  تازه ساخته ايم .چون انشاء الله کار هاي خير زيادي در پيش داريم .پدرم مکه مي رود ،دختر هاي مان شوهر مي کنند ، يک پسر باقي مانده راهم  زن مي دهيم و جشن هاي همه آن ها را در اين اطاق بر پا مي کنيم .بعد از خانه بزرگ، حياط ديگر کمي از دست آجر و سنگ رها مي شود مانند انساني که مي خواهد خود را از دست متعلقات زندگي رها کند، محيطي باز به خود مي گيرد تا اين سر حياط که در غرب آن و انتهايش حمام و اطاق تنور دستشويي قرار دارد. البته انبار کاه و در بزرگ حياط هم همان جا است.
   يادم مي آيد سالهاي دبيرستان در اطاق تنور ، بر سر تنور مادر مي نشستم  و درس مي خواندم چه قدر هم حال مي داد! از جمله درس تاريخ که خيلي آن را دوست دارم .ان شا الله مي خواهم بعد از اتمام دروس حوزه وارد دانشگاه شوم و در رشته تاريخ ادامه تحصيل دهم.
   همسايه هاي مان از طرف شمال خانه ؛ خاله ام ،از طرف جنوب خانه عمو يم ،از طرف غرب برادر بزرگم و از طرف شرق خانه پسر عمو يم هستند . يکي از برادرانم ساکن روستاي ديگري است.البته او با رضايت خود روستاي ما را ترک نکرد بلکه با تهاجم فرهنگي خانواده زنش روبرو شد ودر نهايت با چشماني اشک بار ديار پدري خود را  وداع گفت.
نکته اخلاقي اين شرح حال!: اين که زير بار زور نرويم وبا تهاجم فرهنگي مقابله کنيم !!!!!!

* خزينه: نام روستايي در شهرستان مياندواب .                                                                           

پديد آورنده اثر: بستي نو يدي خزينه انبار قديم واقع در شهرستان مياندواب استان آ.غربي ،طلبه مدرسه علميه فاطميه هادي شهر

موضوعات: داستان, خاطرات  لینک ثابت
[چهارشنبه 1386-08-02] [ 02:48:00 ق.ظ ]


1 2