زادگاهم حاجی آباد قم بود. در یک خانواده سید روحانی بدنیا آمدم و رشد کردم.
با مشکلات روستا با اینکه نزدیک به شهر بود ولی برق روستا غروب ها روشن می شد و یک ساعت بعد از نماز مغرب قطع می‌شد. باید تا برق قطع نشده کارهایمان انجام می دادیم.
مثلا تلمبه آبی که از چاه آب می کشیدیم، باید از امشب تا فردا غروب آب ذخیره می کردیم.
وضع مدارس هم که مشخص بود ، معلم های سپاه دانش درس می دادند.
در سال مناسبت هایی که به تولد شاه و تاج گذاری می‌رسید، معلم سپاه دانش، به پدرم گیر می داد که باید برای دعاگویی شاهنشاه به مراسم بیایی .
پدرم بناچار قول می داد، ولی آن روز را یا خودش بیمار می شد و یا مشکلی برای اهالی خانه پیش می آمد که کارش به بیمارستان می کشید!
خلاصه درس مان تمام شد و نوبت سربازی بود که عده ای از ژاندارم ها آمدند، من و چند تا از پسران ده را مانند دزدان دستگیر کردند و به سربازی بردند.

همان روز اول مافوق فهمید که پدرم روحانی است سید هستم، برای نماز پرسیدم کجا بخوانم، گفت: تا تورا بی‌دین نکنم نمی گذارم خدمتت تمام شود!
وقتی سرباز بودیم از ما بیگاری می کشیدند، باید برای مافوق نوکری می کردم؛ آنهم در خانه یک ارتشی که فرم زن و بچه اش برای یک جوان خیلی خطرناک بود.
گاهی گرفتار تقاضاهای نامشروع زن مافوق می شدم که باید با مکر حیله از دامشان فرار می کردم.
تا اینکه یک روز مافوق مرا به اتاقش صدا کرد، یک ماه مانده بود که خدمتم تمام شود.
سالهای 51-52 بود، عمان در ظفار گرفتار جنگهای قومی شده بود، و شاه دوست داشت ارتش در خارج از ایران هم خودی نشان بدهد، ارتش ایران باید به نفع سلطنت شاه عمان با مردم ظفار می جنگید.
رفتم به اتاق مافوق بعد از سلام نظامی، گفت: ما به سربازان خوبمان افتخار می کنیم و چون در این مدت کارت را خوب انجام داده ای، تو را برای اعزام به عمان انتخاب کرده ایم.
و پول خوبی هم خواهی گرفت.
پرسیدم عمان کجاست، برای چی باید بروم؟
قیافه اش از مهربانی به عصبانیت تغییر کرد، گفت: حرف اضافی نباشه.
خداحافظی نظامی کردم و می‌خواستم از اتاق خارج شوم که آمد یک سیلی محکم به گوشم نواخت.
رگ سیادتم ورم کرد، دستم را دور گردنش انداختم و گوش بزرگش را گاز گرفتم و تکه ای را کندم!
مافوق غش کرد و افتاد روی زمین، بلافاصله از پادگان فرار کردم و یک راست رفتم شیراز، تا پیروزی انقلاب مخفیانه زندگی کردم. در این سال‌ها خانواده را از مکانم بی خبر گذاشتم.
اگر نامه می فرستادم، در پست خانه بررسی می شد، تلفن هم که نداشتیم، اگر داشتیم، شنود می شد.
هر ماه ساواک و ژاندارمری برای دستگیری من به روستا میآمدند و پرس وجو می‌کردند، بلکه ردپایی ازمن بیابند.
و هر بار خانواده اعتراض می‌کردند پسرمان را بردید و سربه نیست کردید، تا می خواهیم یاد او را فراموش کنیم؛ شما زخم مارا تازه می کنید.

سرانجام بعد از پیروزی انقلاب به روستا برگشتم.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...