روز تاسوعا بود، قرار بود شبیه خوان ها در میدان ده شبیه خوانی حضرت عباس را اجرا کنند.همگی رفته بودیم به میدان ده.کنار جمعیت  جایی پیدا کردم و همانجا روی زمین نشستم، رحیمه توی بغلم نشست و شبیه خوانی شروع شد و من همراه شبیخوان ها به کربلا کشیده شده بودم، صدای گریه جمعیت بلند شده بود.
 شبیخوانی به آخرهاش رسیده بود که متوجه شدم رحیمه نیست ،کی از بغلم رفته بود یادم نیامد! دنبال رحیمه گشتم از هرکسی پرسیدم رحیمه را ندیده بود!؟ گفتم حتما رفته  است خانه، آنجا هم نبود.رفتم خانه همسایه ،آنجاهم نبود.

برادرهاش را فرستادم خانه فامیل بپرسند؛  کم کم خبر گم شدن رحیمه توی ده پیچید.و همه مسئولیت پیدا کردن رحیمه را به عهده گرفتند.از باغ ها گرفته تا چاه ها و تنور ها و تمام زاغه ها راگشتند ولی اثری از رحیمه سه ساله نبود!!
دست آخر به روستاهای اطراف رفتند، و از بلندگوی مساجد خبر گمشدن را به مردم اطلاع دادند.کم کم همه آن هایی که  برای پیدا کردن رحیمه رفته بودند آمدند، فامیل هم آمده بودند، صدای گریه من و خواهرای رحیمه بلند شد و بقیه هم شروع کردند به خواندن لالایی برای رقیه امام حسین، یک مراسم رسمی عزاداری شده بود. و به جمعیت  هم افزوده می شد دیگر داخل اتاق ها جا نبود، حیاط هم پر شده بود!
دم دمای غروب بود که از کوچه صدای یا حسین بلند شد و به خانه نزدیک می شد.جمعیت زن ها همه  یا حسین گویان به طرف کوچه دویدند. آقایی که رحیمه را پیدا کرده بود، گفت امروز نوبت آبیاری مزرعه ام بود، رفتم به طرف اتاقک داخل مزرعه تا بیل را بردارم که راه آب را باز کنم که دیدم دخترکوچولویی توی اتاقک خوابیده  ترسیدم اگر

بیدارش کنم بترسد؛  برگشتم دخترم را آوردم و با کمک او بیدارش کردیم، نشست و کف پا هاش را نشان داد دیدم پر از تیغه.
خبر گم شدن کودک را از مسجد شنیده بودم.مردهای ده همه گفتند آن روستا راه جاده ای طولانی است راه کوتاه آن  بیراهه ای است  که رحیمه از آن راه رفته یک راه خطرناک و پر از دره و تپه است که محال این بچه بتواند برود.

یک هفته طول کشید تا خارهایی که در پای رحیمه بود خارج کنیم.خلاصه  مطمئن شدیم که رحیمه سه ساله دنبال دسته عزاداری اجنه رفته بوده!!!

__________________________

پ.ن

همیشه شنیده بودم که روز عاشورا همه موجودات عزادری می کنند ، هر چند که ما نمی بینیم؛ ولی نمی دانستم شبیه خوانی هم دارند تا برای گم شدن حضرت رقیه و فرو رفتن خارمغیلان به پاهای کوچکش گریه کنند !!!

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: سیده _چراغي_ شهرستان_آبدانان [عضو] 

سلام خیلی قشنگ بود .خدا قوت

1395/08/21 @ 10:07
نظر از: بانوی مدافع حجاب [عضو] 
5 stars

سلام عالی

1395/08/14 @ 21:42
نظر از: مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر [عضو] 
5 stars

چادرت را سر دست بگیر و دعای فرج بخوان
و به نرگسی ها بگو چشم انتظار باشند????
امروز جمعه بود

1395/08/14 @ 21:25
نظر از: خادم الزهرا [عضو] 

سلام خوب هستید خدای من باورم نمیشه اینجا تونستم پیداتون کنم دختر خوبی
منم حسینی
فک کنم شناختید تا الان
قرار های عاشقی ویژه محرم رو تو وبلاگم دنبال کن
____________________________
سلام
دختر خوب وبت با حاله
الان کجایی
چکار می کنی
دعاگوی تو هستم

1394/07/27 @ 20:31
نظر از: صدیقه طاهره انبار الوم [عضو] 

سلام خداقوت
ممنون بابت حضور گرمتون
موفق باشید
التماس دعا
_______________
سلام
محتاج دعا

1394/07/27 @ 09:59
نظر از: محمد مهدی جلیلی [بازدید کننده]

ببخشید آبجیم منظوری نداشت . ممنون از مطالب خوبتون التماس دعا
______________________________
زنده باشید مطالب این وب که مربوط به خاطرات میشه همه حقیقی است

1392/08/19 @ 19:05
نظر از: نازنین زهرا جلیلی [بازدید کننده]

باورم نمیشه واقعیت داشته باشه اما در کل داستان جالبی بود . ممنون والتماس دعـــــــــــــــــــــــای مخصوص تو این شبا واسه من و مشکلم هم دعا کنید .
_________________________________
باور کن حقیقت داره

1392/08/18 @ 12:57
نظر از: نازنین زهرا جلیلی [بازدید کننده]

باورم نمیشه واقعیت داشته باشه اما در کل داستان واقعا جالبی بود . ممنون و التماس دعا
__________________________
سلام این داستان نبود اتفاقی بود که برای یکی از اقوام افتاد

1392/08/18 @ 12:52


فرم در حال بارگذاری ...