با خودم گفتم، ابوالزوجه خیلی بی رحم نبوده. ماهگل را فرستاده تا دلتنگیم را برطرف کند…. که نزدیک بود از وحشت سکته کنم، منتظر پوست لطیف ماهگل بودم؛ که دستم پر از ریش شد، چشماهاش باز شد.

توی تاریکی فهمیدم که به کاه دون زده ام!

فوری دستم را برداشتم و سرم را بردم زیرلحاف، فکر می کردم که ابوالزوجه بوده از شدت شرم و ترس بدنم به لرزه افتاده بود.

برای توجیه شرمندگی توجیهات زیادی را ساختم که خودم را خلاص کنم ولی نمی شد.

دست آخر بعد از نماز صبح بدون خداحافظی فرار را بر قرار ترجیح دادم، هنوز که هنوز است از روبرو شدن با ابوالزوجه کراهت دارم.

http://blog101.kowsarblog.ir/%D8%B7%D9%86%D8%B2-%D9%86%D8%A7%D9%85%D8%B2%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%87%D9%87-%D8%B4%D8%B5%D8%AA%DB%8C

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: سونیا سجادی [عضو] 
5 stars

سلام
حدس میزدم پدرخانمش باشه بنده خدا
:-)

1397/09/05 @ 22:33
پاسخ از: محمدی [عضو] 

سلام علیکم
آنهم چه پدر خانمی ، با عمامه ریش و عبا و قبا

1397/09/06 @ 13:21


فرم در حال بارگذاری ...