میلادت مبارک مهدی جان
السلام علیک یا اباصالح المهدی
فرخنده روز میلادت را به محمد و آل محمد و به همه زمینیان و عرشیان تبریک می گویم،

تو دیده به جهان گشودی و چشم جهان با دیدن تو روشن شد.

ای گل نرگس تو آمدی و با آمدنت تمام گل ها در مقابل زیباییت رنگ باخت.

همه ما دلتنگ آمدنت هستیم،سال ها ،ماه ها ،روزها و حتی ثانیه ها را می شماریم به امید دیدنت.


دست های مهربانت را کم داریم روز به روز جای خالیت را بیشتر احساس می کنیم.

خداوند فرموده زمین را هیچگاه از حجتم خالی نمی گذارم تویی آن حجت خدا و تویی آن عدالت گستر.

آقاجان نمی دانم الان کجایی و چگونه مرا می بینی از رویت شرمنده ام به خاطر همه کوتاهی هایی که در حقت کردم زیرا هیچ گاه نتوانسته ام آنگونه که باید حق مولایم را ادا کنم.

می دانم خیلی دلت را شکسته ام ولی با دل شکسته به در خانه ات می آیم زیرا می دانم تو آن کریمی هستی که می توانم با تو به خدا توسل کنم و تو را شفیع خود قرار دهم.

اما ترسی در دل دارم نکند بیایی و نباشم و نکند بیایی و خدایی نکرده در صف سربازانت نباشم.

از تو میخواهم برای هدایت همه دعا کنی البته می دانم اینکه دنیا پابرجاست و ما قدرت نفس کشیدن داریم به خاطر وجود و دعای توست. پس همه ما به امید

عدالتت،

به امید مهربانیت و به امید همه امید هایمان دست به دعا برمی داریم و برای ظهورت دعا می کنیم.
اللهم عجل لولیک الفرج

زهرا ابوالحسنی

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
نظر از: زهرا نعمت الهی [بازدید کننده]

ثانیه ها تورا می خوانند تو کجایی
شهر غربت تو را می خواند تو کجایی
پرستو های عاشق تو را می خوانند تو کجایی
دل های غریب تو را می خوانند تو کجایی
چقدر شیرین ها و فرهاد ها تو را می خوانند تو کجایی
صبح است و سیب و سبو
جمعه است و وقت رسیدن آرزو
شبا هنگام ستاره ها از بام دنیا سیر می کنند زمین را
جمعه است و باران بو سه می زند زمین را
وقت سحر سلام می کند شبنم روی ماه شما را
گل بوته ها بوسه می زنند قدوم مبارک شما را
نیمه همان نیمه که شعبان شد
روز آمدن غنچه آخر نیمه ی شعبان شد
من شادمو تو شاد از شادی من
امیدم تو بیایی بر قرار باشد امیدم
تولیدی خودم
زهرا نعمت الهی

1396/02/25 @ 22:47
نظر از: زهرا نعمت الهی [بازدید کننده]

ثانیه ها تورا می خوانند تو کجایی
شهر غربت تو را می خواند تو کجایی
پرستو های عاشق تو را می خوانند تو کجایی
دل های غریب تو را می خوانند تو کجایی
چقدر شیرین ها و فرهاد ها تو را می خوانند تو کجایی
صبح است و سیب و سبو
جمعه است و وقت رسیدن آرزو
شبا هنگام ستاره ها از بام دنیا سیر می کنند زمین را
جمعه است و باران بو سه می زند زمین را
وقت سحر سلام می کند شبنم روی ماه شما را
گل بوته ها بوسه می زنند قدوم مبارک شما را
نیمه همان نیمه که شعبان شد
روز آمدن غنچه آخر نیمه ی شعبان شد
من شادمو تو شاد از شادی من
امیدم تو بیایی بر قرار باشد امیدم

1396/02/25 @ 22:45
نظر از:  

وصف خاطره ای از ماه رمضان
بنام خدای سختی ها
رمضان ماه مناجات و دعا رمضان پر بود از شور و صفا
ماه خالص شدن از کبر و ریا رمضان ماه رسیدن به خدا
فصل تابستان بود، فصل رسیدن زردآلوها و گرمای هوا سوزناک بود از طرف دیگر هم ماه رمضان، ماه روزه داری و انسانیت بود. روز اول رمضان خیلی برایم سخت گذشت چون یازده ماه روزهای خود را با خوردن و خوابیدن و غفلتی به سر کرده بودم. ظهر با صدای الله اکبر از جا برخاستم و وضو گرفته و چادر بر سر کردم و برای خواندن نماز راهی مسجد شدم. نسیمی که می وزید و روح روزه دارم را نوازش می کرد و این باعث می شد جوارح مرده ی وجودم زنده شود. چنان با عجله راه می رفتم که گویی در باغ بهشت می دوم وقتی به خانه رسیدم با عشق به خدا به نشانه ی احترام بر سر سجاده ام ایستادم و نماز شکر به جا آوردم قرآن هایی که در قفسه کتابخانه به ردیف صف کشیده بودند مرا سوی خود فرا می خواندند، برخاستم و قرآنی را برای تلاوت برداشتم ورق که زدم نور یبر چهرهام تابید احساس کردم آن نور، نور بهشتی است که در باغ هایش وجود دارد مدتی با قرآن انس گرفتم بعد از گذشت زمان، وقت وداع بود باید با مسجد و قرآن ها وداع می کردم و به خانه بر می گشتم در بین راه گرمای هوا تاب و توانم را از وجودم ربود. جسم ضعیف و ناتوانم را به زور به خانه رساندم و ساعتی چند استراحت کردمع عصر با صدای دلنواز مادرم بیدار شدم خواب مرا در خود احاطه کرده بود و توان برخاستن نداشتم با گفتن جمله « خدایا پناه میبرم به خودت از شر شیطان رانده شده» برخاستم و پشت سر آن تکرار کردم «الهی به توکل نام اعظمت» بلند شدم و همراه با خانواده به باغ رفتیم ساعت حدود 6:30عصر بود که با اعضا روزه دار به باغ رسیدیم . طراوت و نسیمی که از طریق درختان پراز میوه که در حال آواز خواندن بودند بر وجودم اصابت و روحم را تازه می کرد . در میان چمن ها در حال قدم زنان زیر لب با آوایی دلنشین که دم افطار با صدای قاری ها خود را برای افطاری آماده می کنیم زمزمه می کردم:
«الملک القدوس سلام مؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبر، الخالق البارئ المصور له الاسماء الحسنی» آنقدر این آیه کوتاه و زیبا را اعاده کردم که دوباره حس وجودم احساس کرد در باغ بهشت هستم و قدم می زنم ولی ای بار خیلی زود با صدای پدرم از این حس بیرون آمده و خودم را به پدرم رساندم لبخندی که بر لبش نشسته بود به من قوت قلب داد و گرسنگی و تشنگی ام را به فراموشی سپردم و در کنار عزیزترین عضوی از خانواده ام به راهمان ادامه داده و قدم زدیم. او حرف می زد و من گوش می دادم در اصل قصد او این بود که من گرسنگی را احساس نکنم و هرازگاهی متلک هایی بارم می کرد. مادرم با سبدی که در دست داشت مقداری میوه چیده بود من هم با برادرم هم بازی آب زلالی که در باغمان جاری بود شده بودیم. کمکم افطار نزدیک بود و صدای الله اکبر بلند می شد. به خانه برگشتیم و من سفره افطاری را پهن و با وسایل هایش رنگین کردم. قرآن در دست سر سفره نشستم و به دلخواه قرآن را باز کردم قلب قرآن باز شد نیت کرده و شروع به خواندن کردم آرامش عجیبی داشت بعد از اینکه سوره یس تمام شد با صدای الله اکبر مؤذن دعایی کردم و روزه ام را با نام خدا باز کردم.

1396/02/24 @ 14:20


فرم در حال بارگذاری ...