رفته بود خونه پدرزن تا نامزدش را ببینه،می دونست که وقتی پدر زن خونه نیست، باید به دیدن نازگل بره.
این از قوانین لایتغیر دهشون بود.
نازگل سرِ چشمه راپُرت بابا رو داده بود، که امشب بابا میره آبیاری باغ و تا صبح نمیاد.
مادر نازگل هم براش کوفته آماده کرده بود.
ننه چراغعلی هم برای عروسش نان گردویی پخته بود و گذاشته بود توی یه دستمال گل دوزی شده که دخترش تازه تموم کرده بود.
چراغعلی نمی دونست کوچه ‌هارو چه جوری طی کنه که زود تر برسه، چون زمان به سرعت در حال گذر بود و احساسش می گفت همین الآن صبح میرسه و ممنوع الورود میشم.
نزدیک بود با سر بخوره به درخت کهنسال توت وسط میدون ده و یکی دوبار هم پایش لیز خورد و نزدیک بود بیفته توی نهرآب وسط کوچه.
به هر زحمتی بود رسید و خوشبختانه ناز گل هم پشت در منتظرش بود.
مادر زن مهربونش هم با سلام احوال پرسی بخچه نان داغ را گرفت و از چراغعلی تشکر کرد.
خلاصه سر سفره با خوشی کوفته ها با نان داغ میل شد.
بعد از شام نوبت شب نشینی، تخمه و چای…. رسید.
آنهم با خوشدلی گذشت، مادر نازگل به دخترش گفت پاشو رختخواب ها را ولو کن بخوابیم.
همگی مثل سرباز خونه کنار هم دراز به دراز خوابیدند، خونه نازگل فقط یه اتاق داشت، اکثر خونه های ده یک اتاقه بود.
تازه مادر نازگل فتیله چراغ گردسوز را پایین کشیده بود، که صدای پای پدر ناز گل که از پله ها بالا می آمد، بگوش چراغعلی رسید.

ادامه دارد

 

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...