از انگیزه ارتشی شدنش گفت:«خواهرم 15 ساله بود هر وقت می‌خواست بیرون برود باید یکی از برادرن او را همراهی می کرد آن روز قرار شد من باهاش بروم نزدیک پارک شهر که رسیدیم، دو نفر از ماشین بنز پیاده شدن که یکی آمریکایی بود از لباسش معلوم می شد، آخه آمریکایی ها توی شهر با شلوارک لی بالای زانو رفت و آمد می کردند! یک پاسبان هم از او محافظت می کرد، همینکه به ما رسیدند به طرف خواهرم حمله کرد و به طرف ماشین می کشید خواهرم جیغ کشید من خواهرم را می کشیدم تا از دستش نجات بدهم، چادرش از سرش افتاد با مشت به جون آمریکایی افتادم پاسبان با باتومش به جان من افتاد تا اونجایی که می توانست کتکم زد خواهرم از دست آمریکایی فرار کرد، آمریکایی مست کرده بود .
مردم هم با این نا امنی ها عادت کرده بودند و جرات نداشتند اعتراض کنند چون ساواک حسابشون رو می رسید! آمریکایی جسور شده بود می خواست دنبال خواهرم برود که پاسبان دستش را گرفت برد طرف بنز و سوار شدند و رفتند.
آن سال من کلاس ششم طبیعی رو تموم می کردم وهمیشه آرزو داشتم که پزشکی بخوانم ولی از آن روز تصمیمم عوض شد. در ارتش استخدام شدم تا اینکه درجات ارتش رو پشت سر گذاشتم، هدفم از ارتشی شدن این بود جلوی افرادی که به مردم خیانت می کنند را بگیرم.
یک روز باماشین از خیابونی رد می شدم که همان پاسبان را دیدم جلوش ترمز کردم در ماشین را باز کردم ازاو خواستم که سوار شود، او هم با خوشحالی سوار شد احساس غرور می کرد که سرهنگ ارتش او را سوار کرده است. رسیدیم روی پل کارون توقف کردم از ماشین پیاده شدم از او خواستم که پیاده بشود، گفتم:هدف تو از شغل پاسبانی چیست؟
- قربان برای حفظ ناموس وطن!
- حقوقت را از کجا می گیری؟
- از مالیات مردم.
- یادت میاد که از مردم حفاظت کرده باشی؟
- بله قربان
- می توانی یکی از آن هارا برایم تعریف کنی؟
- بله.
-کمی فکر کرد.
- اگر یادت نیست من برایت می گویم تا یادت بیاد!
- چند سال پیش یک دختری از کنار پارک رد می شد که آمریکایی مست به او حمله کرد یادت هست؟درحالیکه دچار شک و تردید شده بود که منظورم از این سوال چیست.
- آره یادم هست
- تواز آن دخترچه جوریی دفاع کردی. شروع کرد که بگوید زبانش به من ومن افتاد.
- خوب به چهره من نگاه کن شاید به یاد بیاری؟ حق داشت من را نشناسد آن زمان من جوان 17 ساله بودم؛اما حالا با لباس ارتشی ورشد قد و قیافه نمی توانست من را بشناسد
- آن دختر یک برادرهم داشت توحسابی به او کتک زدی ومی‌خواستی دختر را با آمریکایی ببری من برادر دختره هستم، رنگش پرید، افتاد به پایم که من را ببخش، اگر من از تو خواهرت دفاع می کردم آمریکایی من را می‌کشت، من زن و بچه دارم.
-حتما دختر داری، می دهی به دست آمریکایی مست ؟
- حالا از این پل میاندازمت توی رود کارون تا خوراک کوسه ها بشی؟
-یا اینکه همون کتک هایی که به من زدی بهت بزنم؟
-خودش انتخاب کرد، شروع کردم به کتک زدنش تا می خورد بهش زدم.
-یادت باشه اسم تو پاسبان این مردم است، نه پاسبان آمریکایی!

خاطرات سرهنگ ارتش
سال 1362به عنوان روحانی گروه توپخانه رفته بود اهواز؛ با یک فرمانده ارتشی آشنا شد که بعضی وقت ها که خبری از عملیات و حمله نبود از خاطراتش می گفت و خیلی خدا رو شکر می کرد که در زمان انقلاب خدمت می کند می گفت: اگر همیشه در جبهه باشد هیچ وقت خسته نمی‌شود، برای اینکه مردم از سلطه خارجی و تجاوزات آنها راحت باشند، برای اینکه مردم احساس ذلت نکنند، می گفت از تحقیر شدن در زمان شاه خسته شده بودم و از دوران بد کودکی و نوجوانی اش می گفت: که آمریکایی ها در شهرشان جولان می دادند و بد مستی می کردند و هیچ دختر پسر و زنی جرات نداشت تنهایی در روز روشن در کوچه خیابانهای خرمشهر رفت و آمد کند! هرچه که خوب بود مال آمریکایها بود! خانه خوب با کولرهای مجهز، سربازای ایرانی هم یا گماشته آدم‌های شاه بودند یا محافظ آمریکایی ها! و علاوه بر حقوقشان از مالیات مردم حق توحش می گرفتند!!!!

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(3)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: زكي زاده [عضو] 

زیبا و آموزنده بود عزیزم
کاش همه قدر امنیت را بدانیم .امنیت ارزش آن از تجملات گرایی و سیری بیشتره …

1397/09/22 @ 11:20
پاسخ از: محمدی [عضو] 

خدایا تا انقلاب مهدی خامنه ای نگه دار

1397/09/22 @ 16:52
نظر از: مریم [عضو]
5 stars

:))) دمش گرم
آدرشو نداری؟!
میخوام بعضیا رو دستش بسپارم مزدشونو بده;)

1396/12/01 @ 21:25
نظر از: اشرف محمدی [بازدید کننده]

منتظر بقیه کاراتون هستیم.

1396/11/05 @ 07:29
نظر از:  
5 stars

احسنت
منتظر حضور شما در وبلاگ
http://bazigaran-haghighi.kowsarblog.ir/
هستیم

1395/11/01 @ 19:04
نظر از: ... [عضو] 
5 stars

سلام و خسته نباشید،داستان جالبی بود.
___________________________
سلام انشالله خوب خوبی

1395/04/29 @ 11:47
نظر از: نااشنا [بازدید کننده]

عاشق داستانهای انقلابم اگرمیشودیه داستان دیگری روبنویسید
___________________________________________-
انشالله
می نویسم.

1391/12/07 @ 17:22
نظر از: اینه زندگی [بازدید کننده]

مطالب زیبایی بود لطفابازم بنویسید.
_____________________________________–
ممنونم

1391/12/03 @ 17:27
نظر از: خسروی [عضو] 

ما امت رسول و محبان حیدریم ما ریزه خوار دختر موسی بن جعفریم.
وفات کریمه اهل بیت (س) تسلیت باد.
هدیه به محضرش صلوات
__________________________
التماس دعا


الحاقیات:
  • 42127733962461148337.jpg -   ضمیمه یافت نشد!
1391/12/03 @ 13:04
نظر از: شمیم معرفت [عضو] 

با سلام، میلاد امام حسن عسکری بر همه ی شیعیان آن امام بزرگوار تهنیت باد. التماس دعا، یا حق، منتظر تون هستم.
__________________________________________
خسته نباشی

1391/11/30 @ 20:22


فرم در حال بارگذاری ...