بعد از صلح امام حسن علیه السلام با معاویه ، هردو در نخیله بودند. معاویه گفت: ای ابا محمد گفته اند که رسول خدا خرما را اندازه گیری می کرد و از مقدار آن خبر می داد، آیا توهم می توانی خبر دهی؟! امام علیه السلام فرمود: پیامبر خدا با پیمانه تعیین می کرد و من با عدد تعیین می کنم، آنگاه فرمود در این درخت چهار هزار و چهار عدد خرما است. وقتی خرما هارا چیدند و شمردند چهار هزارو سه عدد بود که معاویه خوشحال شد و خواست کذب ادعای امام را جار بزند . امام علیه السلام فرمود یکی از خرماهارا عبدالله بن عامر در دست دارد. بعد امام علیه السلام به معاویه گفت می خواهی از کارهایی که در آینده مرتکب می شوی خبر دهم؟! به خدا قسم در آینده زیاد بن ابیه را که فرزند نامشروع پدرت می باشد برای خود برادر می خوانی و حجربن عدی را به شهادت می رسانی و سرهای بریده از شهرها به سوی تو می آورند بعدا معاویه تمام این زشت کاری هارا مرتکب شد.1

پيامد نشناختن دشمن و دشمنى‏ها:

بايد دشمنى‏ها را شناخت. مشكل ما اين است. اين‏كه بنده مسأله بصيرت را براى خواص تكرار مى‏كنم، به خاطر اين است. گاهى اوقات غفلت مى‏شود از دشمنى‏هايى كه با اساس دارد مى‏شود؛ اين‏ها را حمل مى‏كنند به مسائل جزيى. ما در صدر مشروطه هم متأسفانه همين معنا را داشتيم. در صدر مشروطه هم علماى بزرگى بودند - كه من اسم نمى‏آورم؛ همه مى‏شناسيد، معروفند - كه اين‏ها نديدند توطئه‏اى را كه آن روز غربزدگان و به اصطلاح روشنفكرانى كه تحت تأثير غرب بودند، مغلوب تفكرات غرب بودند، طراحى مى‏كردند؛ توجه نكردند كه حرفهايى كه اين‏ها دارند در مجلس شوراى ملى آن زمان مى‏زنند يا در مطبوعاتشان مى‏نويسند، مبارزه با اسلام است، اين را توجه نكردند، مماشات كردند. نتيجه اين شد كه كسى كه مى‏دانست و مى‏فهميد - مثل مرحوم شيخ فضل‏الله نورى - جلوى چشم آن‏ها به دار زده شد و اين‏ها حساسيتى پيدا نكردند. بعد خود آن‏هايى هم كه به اين حساسيت اهميت و بها نداده بودند، بعد از شيخ فضل‏الله مورد تعرض و تطاول و تهتك آن‏ها قرار گرفتند و سيلى آن‏ها را خوردند؛ بعضى جانشان را از دست دادند، بعضى آبرويشان را از دست دادند. اين اشتباهى است كه آنجا انجام گرفت؛ اين اشتباه را ما نبايد انجام بدهيم.( 8/8/1384)

_________________________________________________________________

پ ن

یه روز برای کودک سه ساله ماجرای کرامت معصومین علیه السلام را می خواندم، ماجرا از این قرار بود که امام معصوم با یارانش از بیابانی عبور می کردند. هنگام نماز شد، یاران برای وضو به جستجوی آب رفتند و دست خالی برگشتند . امام علیه السلام با عصایش بر سنگ زد و از ان آب جاری گشت.

کودک پرسید :چرا امام تیمم نکرد؟! گفتم برای اینکه یارانش به امامت او ایمان بیاورند.کودک گفت چه یاران عجیبی بودن بادیدن امام معصوم به او ایمان نداشتند و من که امام ها را ندیده ام می دانم که آنها از طرف خداوند ماموریت داشتند.

1معجزات معصومین ص172

موضوعات: تاریخ  لینک ثابت