بغضهای  خیره چشمهایم می بارند، د ل غمین است و غریب، خیره به راهی مبهم ، انتهایی نیست برآن ،

 چشمها را می بندم و به خود می گویم که چه سخت است دلت در پی راهی باشد ، انتهای غربت ، بغض در راه دل است، ابرها سنگیند ، بغض باریدن دارند ، همه در هول و نگاهی دورند،من به خود می لرزم و در هنگامه که می بینم ، کودکی غم به وجودش می بارد ، نوجوانی در ره، از نبود پدری می نالد،او به خود می گوید ، حیف اما که چه شد، پدرم هستی و عمرش را به نگاهی محزون بفروخت ، خواست تا شاد کند، دل فرزند و عزیز جانش ، رفت بر جنگ ،سایه زد غم به دلم، دخترانی می بینم که ز خود بی خبرند و به خود می بالند، زندگی را به نگاهی شوم ، می فروشند چه زود ، من به خود می نالم ،پسرانی را می بینم که ز خود می گذرند ،تا که مقبول نگاه زن بیگانه شوند ،و همان گه عشق من مولایم ، خنده را خاطره ای می یابد در وجود دگران و به خود می گوید همه در فکر وجود خویشند ، و مرا بنهادند گوشه و کنج دلی ،گاهگاهی که ز خود فارغ گشتند ، با خود می گویند، تو بیا ای مولا ، وای بد حال دلم ، من به خود می پیچم ، اشک را می ریزم و چه پوچ است وجودم مولا ، چون که بدتر ز همه من هستم ،

عشق را می بینم ، او همه نور حیات است و بس ، انتظاری طولانی ، انتظارش شیرین است ،لیک قلبم را نیست طاقت دوری او ، عصر جمعه که تمنای وصالش در دل عمق جان را می سوزد ، و غروبی دیگر را می پیچد در ردای کهنه ،تا که باشد دل من در پی عصر حضور دیگر ، تا که باشد گل نور همره این دل من .

                                                                                  لیلا الماسپور طلبه مدرسه فاطمیه هادیشهر

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...