کنار حوض یک رز داشت،

اون رز خیلی ناز بود
مثل خانم بزرگ بود
تو حوض یه ماهی بود

ماهیه یاسی بود
اما دلش عاصی بود

کنار حوض نشستم
یه دستم توی حوض بود

یه دستم روی رز بود
برگهای رز  ریخته بود
آخه دلش گرفته بود

راستی گفتم ماهی یاسی بود
اما دلش عاصی بود

انگار ماهی جون نداشت
توی حوضشم حال نداشت

من و رز و ماهی خسته بودیم
انگار از این دنیا رسته بودیم
انگار صدایی اومد

صدای نازی اومد

صداش آرومم می کرد

صداش برد منو توخونه

انگار صداش خیال بود
تیک تیک ساعتش بود
آخه اونم خسته بود،
همون جا نشسته بودم
بازم صدایی اومد

صدای شرشرآبی اومد

آسمونم خسته بود
آخه بالش بسته بود
چشمم به قاب عکس روی تاقچه بود

چشام نبود سیل بود
آخه اونم توی دلش تیر بود

مهدیه رحیمی(پایه اول)

صفحات: · 2

موضوعات: شعر  لینک ثابت
نظر از: مریم [بازدید کننده]

عالی بود
_____________
ممنونم

1393/08/06 @ 14:18
نظر از: طاهره [بازدید کننده]

خیلی عالی بود. واقعا منو برد تو خونه ی مادر بزرگم>

خیلی تشکر میکنم از خانم رحیمی
_________________________
از شما هم ممنونیم

1393/08/06 @ 14:16


فرم در حال بارگذاری ...