بسمه تعالی
وقتی به خودم فکر می کنم من که قرار است تا بی نهایت باشم ،من که لحظه لحظه زندگی ام ترسیم روزهای ابدی من است هزار سوال سر راهم سبز می شود ، من باید جواب سوال هایم را از که بپرسم ، چگونه جواب سوال های مرا بدهند، سوال هایی که زندگی ام را وابسته به یافتن پاسخ هایش می بینم پاسخی که عین حق و حقیقت باشد. اما من که تو را نمی بینم تا سبد سوالاتم را به نزد تو آورم ، نکند راه را گم کنم من چقدر با اعمالم خودم را بد کرده ام حالا من ماندم و تنهایی و اعمال سیاهم.
جمعه ها را به راحتی پشت سر گذاشته ام بدون اینکه برای ظهور آقا دعا کنم .آقا شرمنده ام به خاطر غفلت هایم که نسبت به تو کرده ام و تو به خاطر اعمال من با دل خون گریه کرده ای. من در این مانده ام که جوابت را چگونه بدهم منصفانه بگویم؛ این حرف ها بهانه اند بازی و شیطنت است؛
هرگاه به دانسته هایم عمل کرده ام پاسخ نیازم را جوری گرفته ام من هرگاه پاسخم را را از زبان استاد، گاه از زبان کودکی در کوچه، و گاه از روزنامه پاره ای گرفتم .
سزای هر گناه من  هر نگاه خطای من ، هر قدم اشتباه من و هر اندیشه ی ناپاک من نه دوزخ ، نه محرومیت از سیب و باغ که بدتر ، یک قدم دور شدن از توست و من فرسنگ ها این سزا را دیدم و این باعث دوری من از تو شده است کاش لحظه هایم با تو پر می شد.
کبری تقی زاده

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت