از خاطرات اسیران آزاده....2 | ... |
چند بار زیر ضربات کتک بیهوش شد ولی حاضر نشد برقصد ویا بگوید بلدم برقصم!!!!
یه روزافسرای بعثی اومدن سراغ مصطفی که باید برای ما برقصی!!
-گفت :بلد نیستم.
-چندین بار اصرار کردند.
-گفت: بلد نیستم
-گفتند: تو فقط دستهایت را همانطوری که ما انجام میدهیم حرکت بده !!!
-گفت: بلد نیستم
بعثی های ملعون آنقدر با باتوم به سر تن او زدند تا بیهوش شد!!!
-او را به هوش آوردند.
-از اوتقاضا کردند که فقط بگوید بلدم برقصم!!
-گفت: بلد نیستم!!
-باز او را با ضربات باتوم کتک زدند
-مصطفی دوباره بیهوش شد!!!
-بعثیها اورا رهاکردند.
-اورا آوردیم زخمهایش را تمیز کردیم.
-به هوش آمد.
-بعثی ها با یک سینی که مقداری نان و آب بود برایش آوردند تا بخورد.
- گفت: من روزه هستم:
بعثی ها بی شرم شرمنده شدند!!!!
[شنبه 1393-08-17] [ 10:18:00 ب.ظ ]
|