من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 21
  • رتبه مدرسه دیروز: 2
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 27
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 2
  • رتبه 90 روز گذشته: 14
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

وقتی شهدا آستین بالا زدند ...

شهدای گمنام باب الحواجند
#تو_کی_هستی⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️
????????????????
????????????
??????????
????????
??????
????
??
#پارت_یک

در سال 1377 به دلیل انتخاب همسرم به عنوان امام جمعه، به جلفا منتقل

شدیم؛ مسجد امام زمان? جلفا تنها مسجد این شهرمرزی بود؛ این شهر اکنون

در نقطه صفر مرزی بین ایران و شوروی سابق و اکنون کشور آذربایجان و بخش

خودمختار نخجوان قرارگرفته است؛ رود مرزی ارس، حدّ فاصل جلفای ایران و

جلفای نخجوان است؛ جلفا تنها شهری است که قبرستان ندارد و به سؤال

جدول‌ها تبدیل شده است: «شهری که قبرستان ندارد».

درختان نارون و آلبالوی خشکیده و چند درخت توت تنومند، ?زیبایی

چشم‌نوازی را در مسجد امام زمان? به‌وجود آورده بود؛ این مسجد در این شهر

زیبا برای مردم نقطه امیدی بود؛ اما تجمع زباله و فاضلاب و پخش بوی زباله ?

از گودال بزرگ کنار مسجد و گندآبِ در آن باعث ناراحتی خانواده‌ها ?و نگرانی

آن‌ها شده بود؛ زیرا آن‌ها می‌ترسیدند که کودکانشان در حین بازی در حیاط

مسجد، در گودال بیفتند؛ از این‌رو زودتر از مسجد می‌رفتند تا کمتر بوی فاضلاب

گودال را تحمل کنند؛ کم‌کم این گودال محل تجمع موش‌ها و حشراتی?

?? شد که در آشغال‌ها زندگی می‌کردند و گاه‌و‌بی‌گاه برای تفریح پا به مسجد

می‌گذاشتند؛ حتی هنگام نماز، ناگهان موشی از قسمت زنانه گذشت و جیغ و

فریاد زن‌ها ?شنیده ‌شد؛ سوسک‌ها و حشره‌‌ها نیز روی فرش برای خودشان راه

می‌رفتند؛ قضیه به همین جا ختم نمی‌شد؛ این موش‌ها و حشرات به آشپزخانه

کوچک مسجد هم می‌رفتند که محل نگهداری قند و شکر و چای مراسمات بود؛

این حشرات موذی از این مواد تغذیه می‌کردند.

#به_قلم_نرجس_خاتون_محمدی
#دبیر_ره_پویان_کوثر_فاطمیه_جلفا

https://eitaa.com/Rahpoyankosarfatemeye

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[چهارشنبه 1400-12-18] [ 12:33:00 ب.ظ ]

دل شکسته یک مادر منتظر ...

 مادر شهید

آه… از کجا برایتان بگویم…از چشم‌های زیبایش…که همچون شبی پرستاره می درخشید…و یا از قد رعنایش…که هیچ وقت از تمایش سیر نمی‌شوم…حیف که عکسش را اینجا ندارم تا نشانتان دهم…مطمئنم در همان یک نگاه شیفته اش می‌شدید…البته نمی دانم از آن زمانی که دیده بودمش چقدر تغییر کرده…بلاخره روزگار است دیگر… بالا و پایین دارد…تلخ و شیرین دارد…شاید دست روزگار کمی موی سپید به موهای سیاهش اضافه کرده باشد…البته مطمئنم با آن چند تار موی سپید جذاب تر هم شده است…بگذارید بیاید…حتما نشانتان می دهمش…فقط شاید کمی طول بکشد؛ شاید چند روز…یا چند هفته…دقیقا یادم نیست آخرین باری که دیدمش کدام روز هفته بود…اما خوب یادم است یک لباس سبز پوشیده بود…آه برایش بمیرم…با یک پارچه ی سفید دستش را به گردنش آویزان کرده بود…قربانش بروم برایش سفره حضرت علی اکبر نذر کرده ام…سالم بیاد برای من کافی است….حتی اگر تمام موهای سرش سپید شده باشد.

اشکالی ندارد فقط بیاید…همین هفته گذشته اتاقش را عین دسته گل کردم…گفتم درست نیست بیاید و ببیند وسایلش خاک گرفته‌اند…فقط من که نیستم. دل هیچ مادری تاب دیدن اتاق خاک گرفته پسرش را ندارد…ضمنا…بین خودمان بماند…برایش نقشه ها دارم…این‌بار که بیاید دامادش نکنم اسمم را عوض می کنم…اما چه بگویم…دست روی دلم نگذارید که خون….تقریبا تمام دخترانی که برایش نشان کرده بودم الان هرکدام برای خود خانه و زندگی دارند….اما اشکالی ندارد…دختر که قحط نیست…چیزی که زیاد است دختر خوب است….اما این بار به بتول خانوم چیزی نمی گویم…چون آخرین بار که از بتول خانوم نام و نشانی دختر می گرفتم پوز خندی زد و گفت: هنوز هم ول کن معامله نیستی؟! بر فرض هم علی اکبرت برگردد، برای خودش پیرمردی شده است دیگر!!! با این حرفش آتشم زد…مگر قرار است تک پسر من برنگردد؟!!!

اصلا به او چه ربطی دارد، علی اکبر من برگشتنی پیر است یا جوان؟!!!! یک علی اکبر من به پنج پسر او می ارزد!

آن وقتی که پسر های او دنبال دخترهای محل سوت می زدند و متلک می پراندند.علی اکبر من قربانش شوم…آن زمان فقط هجده سال داشت…رفت و از ناموس و کشورش دفاع کند!

بر فرض که وقتی بیاید همه موهایش سپید شده باشد…چه اشکالی دارد قد رشیدش که آب نمی رود!!…حالا شاید کمی خم شده باشد…اما باز اشکالی ندارد…، چشمهایش!!!…چشمهایش که همچنان باز می درخشند…من مطمئنم!

سه روز تا نوروز باقی نمانده…با امسال می‌شود سی دو سال…. سی دوسال که چیزی نیست….شده تا پنجاه سال دیگر هم منتظرش می مانم….اصلا تا آخر عمرم… گفتم که برایش سفره حضرت علی اکبر نذر کرده ام…

موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[چهارشنبه 1398-07-17] [ 11:15:00 ب.ظ ]