دایی آمد به دیدنش پرسید:دایی جون روزه جه جوری ؟گفتم دیشب بی سحری روزه گرفتم.دایی با تعجب گفت: خواب موندی؟آهسته در گوشش گفتم :مامان وبابا روزه نمی گیرند!دایی گفت بیا خونه ما ،گفتم یعنی دلم برای بابا ومامان نسوزه،ولشون کنم تا جهنمی بشن؟
نه من نمی تونم تنهاشون بزارم!!!
دایی با نگرانی خواهر زاده تاز ه به تکلیف رسیده رو تنها گذاشت ورفت.
ماه رمضان به نیمه رسیده بود یه شب افطاری زنگ تلفن به صدا در آمد،اون ور خط صدای خواهرزاده اش کیوان بود که با شوق گفت دایی امشب افطاری مهمون ما باش! با تعجب رفتم خونشون دیدم ایول، چه خبره سفره افطار براهه،زن وشوهر هم روزه هستند! بعد از افطاری رفتیم یه کوشه پرسیدم چیکار کردی؟گفت : خیلی بهشون احترام کردم همه کارهار خودم انجام دادم وبی سحری روزه گرفتم وافطاروتنهایی باز کردم ؛یه شب سحری دیدم مامانم منو از خواب بیدار کرد سفره چیده بود وهمه باهم سحری خوردیم ونتیجه اش این شد.،مامان وبابا هم مهمون خدا شدند!!!

از خاطرات یه معلم از دانش آموزش

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت