وقتی او را در صحن حضرت معصومه (س)دیدم، فقط دوتا شاخ در نیاوردم؛ عمامه بزرگ، عبا و لباده زیبا بر قامتش خودنمایی می کرد. چشمانم سر خورد به نعلین زرد تا جوراب سفیدش رسید.
چه کسی باور می کرد این سید خوش‌قد بالا همان طلبه‌ای است، که از در بیرونش می‌کردی از پنجره وارد می‌شد!
کمی به حافظه‌ام فشار آوردم تا نامش را بیاد بیاورم، زمان به سرعت گذشته بود. بعد 40 سال خیلی تغییر کرده بود.
خلاصه از میان سلول‌های خاکستری نامش جلوی چشمانم حاضر شد، خیلی عجیب بود. هنوز هم نامش برایم غریب بود.
باز هم نتواستم مثل همان وقت‌ها بین او ودوستش، اسمشان را تفکیک کنم که کدام “عجیب” بود، و کدام “غریب".
خودش ابراز کرد استاد من عجیب هستم. دیدی استاد می گفتید که من هرگز آدم بشو نیستم.
از مقاماتش می گفت: باید بیایی و از نزدیک تماشا کنی و ببینی چه بیا و برویی دارم. از مسجد و مریدانش می گفت.
خاطراتم مرا به کنار صحن امام رضا(ع) برد، او و دوستش تا مرا دیدند، آمدن جلو و گفتند استاد ما را ببین، مرد کوری که گدایی می کرد نشان دادند، همینکه دهانش را باز کرد تا با مدحی از امام رضا(ع) پولی از زوار بگیرد؛عجیب، مشتی خاک از روی زمین برداشت و داخل دهان فقیر بیچاره ریخت. دوتایی خنده کنان فرار کردند.
حالا او مقاماتش را شماره می‌کرد. من بازهم اسم واقعیش را نپرسیدم که چیست. به خاطر رفتار بدشان، به عجیب و غریب معروف بودند.
در درس من شرکت می‌کردند، آن دو را بیرون می‌کردم از پنجره وارد می‌شدند.

پ ن
ته قلبم خوشحال بودم که جامعه به روحانیت اعتماد  و نیاز مبرم دارد.
متاسف بودم که کمبود روحانی داریم، و میدان برای نخاله های این چنینی باز شده است.

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت