بهترین همسایه دنیا
روبری ضریح نشسته‌ا‌م، آمده بودم برای تشکر و ارائه گزارش عملکرد چهل‌ساله.
گذشته را مرور کردم، تقویم چهل سال پیش را ورق میزنم؛ بارش اشک شوق همچون پرده‌ای جلوی چشمانم را می‌گیرد. یاد روز هایی می‌افتم که قرار بود هجرت کنیم، حرف ها و نصیحت ها از هر طرف شروع شده بود . همه فامیل وظیفه خود می دانستند که من را از این سفر منصرف کنند. یکی می گفت:«چجوری دخترت رو توغربت شوهر می دی»؟ آن یکی می گفت:«راس میگه اصلا کی تورو میشناسه که بیاد دخترت رو بگیره»
مادرخدابیامرزم می گفت:«شوهرت وقتی اومد خاستگاری به من قول داده بود که تو رو از قم بیرون نبره» اون یکی می گفت: «خونه زندگی به این خوبی رو کجا می‌زاری میری، اونجا نه خونه ای نه فامیلی نه آشنایی، وای از دست این، به هیچ صراطی مستقیم نیست»
همه رفتند خانه خالی شد ولی حرف هاشون روی دلم تلنبار شده بود، مثل نوار توی ذهنم هی مرور می شد. و من هی جواب می‌دادم، ما که برای خانه و مادیات نمی رویم.تاقتم تمام شد، واقعا دل کندن از وطن، بهترین همسایه دنیا، مهربان و محترم، حضرت معصومه، سخت بود.
فکر کردم باید با  خودش مشورت کنم، پناهگاه همه است، کسی که بزرگان علمی مثل ملاصدرا آن فیلسوف بزرگ هر وقت در مساله ای ناتوان می شد، می آمد خدمت بانو و جواب دریافت می کرد.مرحوم علامه طباطبایی افطارش را با بوسه بر ضریح باز می کرد.
باید مشورت کنم، و از محضرش کمک بخواهم. وضو گرفتم، رفتم حرم، بعد از زیارت و نماز، بغض راه گلویم را بسته بود، عرض کردم خانم جان قربان شکل ماهت بروم،- این گونه سخن گفتن با بی بی را از یک زن عوام یاد گرفته بودم وقتی صورتش را روی در ورودی حرم گذاشته بود و اشک می‌ریخت، از حضرت میخواست این بار که مادرش را دکتر می برد ، دکتر بگوید مادرت خوب شده است._من از همسایگی شما هجرت می کنم، برای خدا و تبلیغ دین خدا از قم از کنار شما و پدر مادر و فامیلم دور می شوم ، هرکسی یک جوری توی دلم را خالی کرده است . آمده ام تا قوتی به قلبم بدهی، وسوسه هارا خنثی کنی، تا با آرامش، در این سفر قدم بگذارم.

وقتی حرف هایم را گفتم، احساس سبکی می کردم. حدیث نفسم پاک شده بود،
سال ۱۳۶۰بود، ما برای تبلیغ به آذربایجان رفتیم. غربت و سختی هایش شروع شد، خانه ای که اجاره کردیم با دو تا اتاق نمور و سرویس بهداشتی توی حیاط که شیر آب گرم نداشت؛ منطقه سردسیر که شش ماه سال زمستانی بود. بعضی وقت ها یاد نصیحت هایی که می گفتن،« خانه به این بزرگی و تازه ساز داری، چرا می روی»، شاید اگر تسلیم عقل ابزاری می‌شدم، حرف آنها درست بود.
 خانه قم، نزدیک حرم بی بی، یک پذیرایی بزرگ با چهار تا اتاق و حیاطی با درختان میوه و باغچه ای پر از سبزی های گوناگون.

اما اینجا در غربت، باید برای این خانه با آن وضع کرایه زیادی هم می دادیم.
همسرم امام جمعه شهر شده بود ، چهل سال پیش، بیشتر شهریه هایش را عده زیادی از مراجع قطع کردند، فتوای آنها بود که هرکس از قم خارج شود دیگر نباید شهریه بگیرد. فقط امام خمینی شهریه می‌داد چون ایشان معتقد بود که طلاب در قم نمانند بلکه برای تبلیغ مهاجرت کنند.حقوق امام جمعه هم پنج هزار تومان بود.
خوشبختانه هیچ وقت حسرت خانه قم را نخوردم، آن زمان شیعیان عراقی را صدام حسین از عراق بیرون کرده بود، خانه تازه ساز را رایگان در اختیار آنها گذاشتیم.خلاصه حضرت معصومه دست با برگتش را روی سرم گذاشت، مشغول درس خواندن شدم، غربت را با تمام سختی هایش فراموش کردم.  ادامه دارد

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت