غربت پیامبر | ... |
در کنار مسجد النبی نشستهام، از کوچه بنیهاشم از بیرون به نزدیک ترین نقطه از پشت دیوار روضه، اذن دخول میخوانم، چون میدانم که در داخل مسجد به این زودیها اجازه زیارت نمیدهند.
هنوز هم پیامبر غریب است در این شهر، در مکه غریب اینجا غریب. به آسمان ابری و غم گرفته نگاه میکنم، میگویم پروردگارا غربت تاکی، اینجا نشستهام حدود کوچههای بنیهاشم است. پیش خودم تصویر کوچهها با دیوارهای کوتاه گلی میبینم، پیامر مهربانیها را میبینم که در میان چند کودک بازی گوش اسیر شده است . پیامبر اعظم به آنها سواری میدهد، وقت اذان شده صدای بلال از مناره مسجد بگوش میرسد، ولی بچههای بازیگوش حاضر نیستند چنین همبازی محترم و دوست داشتنی را رها کنند.
ابوذر را میبینم که با نگرانی از ته کوچه نمایان میشود، و بدنبال پیامبر میگردد که چرا به مسجد نیامده است.
با دیدن رسول خدا تعجب میکند، یا رسول الله مردم همه منتظر اقامه نماز هستند و شما اینجا مشغول….
حضرت دم گوش ابوذر آهسته نجوا کرد، ابوذر دست درجیبش کرد، چند تا گردو درآورد، گفت بچهها من این شتر شما را میخرم، میفروشید ، حواس بچهها پرت شد و از تمرکز بر پیامبر منصرف شدند، چون ظهر شده بود گرسنه بودند، حاضر شدند معامله کنند. باصدای شرطه که حاجی پاشو برو، از کوچه بنی هاشم بیرون آمدم، و نقطه دیگری را انتخاب کردم و نشستم تا بقیه زیارت را بخوانم، صدای کودکانه حسن و حسین را شنیدم که با خوشحالی از مسجد دوان دوان به خانه برمیگشتند و هردو تلاش میکردند که زودتر به خانه برسند و موضوعاتی از دهان مبارک پیامبر شنیده بود برای مادر بگوید تا جایزه بگیرد.دوباره به زیارت مشغول میشوم .
[جمعه 1399-07-25] [ 01:59:00 ب.ظ ]
|