چادر و چفیه... | ... |
آنان چفیه داشتند… من چادر دارم….
من چادر میپوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است…
آنان چفیه میبستند تا بسیجی وار بجنگند…من چادر میپوشم تا زهرایی زندگی کنم…
آنان چفیه را خیس میکردند تا نَفَس هایشان آلودهی شیمیایی نشود…من چادر
میپوشم تا از نفَسهای آلوده دور بمانم…
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را میپوشاندند تا شناسایی نشوند…من
چادر میپوشم تا از نگاههای حرام پوشیده باشم…
آنان چفیه را سجاده میکردند و به خدا میرسیدند …من با چادرم نماز میخوانم
تا به خدا برسم…
آنان با چفیه زخمهایشان را میبستند …من وقتی چادری میبینم یاد زخم پهلوی مادرم میافتم…
آنان با چفیه گریههای خود را میپوشاندند… من در مجلس روضه با چادر صورتم را میپوشانم و اشکهایم را به چادرم هدیه میدهم…
آنان با چفیه زندگی میکردند… من بدون چادرم نمیتوانم زندگی کنم…
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت دادهاند… من چادرسیاهم را محکم میپوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم.
زهرا
[جمعه 1400-08-14] [ 02:57:00 ب.ظ ]
|