اون روزا با خودم درگیری ذهنی داشتم…نمیدونستم شروع کنم برای کنکور یا نه ولی این راخو ب می دونستم که اون چیزایی که من از زندگی می خوام توی دانشگاه به دست نمیان… از قضا چند روز بعد رفتیم مشهد… من همیشه عاشق حرم امام رضاعلیه السلام و خادمی توی حرم بودم… تو حس و حال معنوی و مذهبی مشهد و با دیدن خادمای امام رضا علیه السلام یه جرقه ای تو ذهنم خورد. طی مدتی که تو مشهد بودیم از آقا خواستم تو انتخاب راه زندگیم کمکم کنه…
یه روز مثل همیشه داشتم شبکه خبر نگاه می کردم.. یه خانومی داشت درمورد ثبت نام حوزه های علمیه خواهران حرف می زد … بابام گفت فاطمه چرا نمی روی حوزه؟ برای آینده ات چه برنامه ای داری؟ رفتم تو فکر…  از اینترنت درمورد حوزه و طلبه شدن تحقیق کردم… داشتم تصمیم میگرفتم برای ثبت نام که یه شب خواب دیدم تو حرم امام رضاعلیه السلام لباس خادمی پوشیدم و تو رواق امام خمینی(ره) ایستادم… دیگه تصمیمم رو گرفتم. صبح به بابام گفتم می خوام ثبت نام کنم… بابام خیلی استقبال کرد و موافق بود ولی مامانم به شدت مخالف بود دلیلش هم این بود که مردم چی میگن… میگن حتما درسش خوب نبوده … من واقعا درسم خوب بود معدلم همیشه بالای 18 بود و اگر کنکور می دادم حتما رشته های پیراپزشکی قبول می شدم اما خب با علاقه ای که به حوزه پیدا کرده بودم دیگه نمی تونستم به دانشگاه فکر کنم … مامانم تا آخرین لحظه مخالفت می کرد ولی وقتی برای ثبت نام آمدیم حوزه نظرش عوض شد…
و این شد که من طلبه شدم.

فاطمه جوادی طلبه پایه اول فاطمیه جلفا

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت