آسمان سوراخ سوراخ بود
کودک چند ماهه زیبا،نگاه کنجکاوش را به بالای دیوار خانه، آنجا که کلاغی بال وپر می زد، دوخته بود.
آخرین پرتو خورشید از بام خانه پر می کشید که ستاره به یاد نمازش افتاد.
ستاره، شتابان کودک عزیزش را روی فرشی که نشسته بود، خوابانید وبه لب حوض آب نزدیک شد، در کنار حوض ، دستبند طلایش را گشود تا وضو بگرید، اما از قار قار کلاغ که نزدیکتر آمده بود، نگران شد… ممکن بود تا نمازش تمام شود کلاغ به جگر گوشه اش آسیب بزند.
ستاره با دستپاچگی غربالی را بر روی کودکش نهاد و با خاطری آسوده به نماز ایستاد. بعد از نماز ستاره به دنبال دستبندش به لب حوض رفت ولی نیافت.
سه سال از گمشدن دستبند ستاره می گذشت. باز هم کلاغی بر بام بانگ می کرد و باز ستاره به یاد دستبند گمشده اش افتاد.زیر لب تکرار کرد حیف شد:
- «حیف شد یادگار مادرم بود…»
- کودک کنجکاو پرسید:

ادامه مطلب :


- مادر چه چیز حیف شد؟
- هیچ دستبندم… گم شده!
- همان حلقه زرد که به دستت می بستی؟می دانم کجاست.
مادر با حیرت پرسید:
-چطور؟ حسین! تو کجا آنرا دیدی؟…سه سال است که گم شده است.
کودک با هیجان گفت:
- مادر همان روزی که…آن روزکه…آری، همان روز همین کلاغ، آن را از کنار حوض برداشت ودر میان شاخه های درخت گذاشت؛ برخیز نگاه کن.
مادر اشک شوق می گفت:
-کی؟..توکجا آن را دیدی؟
کودک گفت:
-نمی دانم آنروز که آسمان سورخ سوراخ بود!
از کتاب مرد هزار ساله
ابو علی سینا

آسمان سوراخ سوراخ بود
کودک چند ماهه زیبا،نگاه کنجکاوشرا به بالای دیوار خانه، آنجا که کلاغی بال وپر می زد، دوخته بود.
آخرین پرتو خورشید از بام خانه پر می کشید که ستاره به یاد نمازش افتاد.
ستاره، شتابان کودک عزیزش را روی فرشی که نشسته بود، خوابانید وبه لب حوض آب نزدیک شد، در کنار حوض ، دستبند طلایش را گشود تا وضو بگرید، اما از قار قار کلاغ که نزدیکتر آمده بود، نگران شد… ممکن بود تا نمازش تمام شود کلاغ به جگر گوشه اش آسیب بزند.
ستاره با دستپاچگی غربالی را بر روی کودکش نهاد و با خاطری آسوده به نماز ایستاد. بعد از نماز ستاره به دنبال دستبندش به لب حوض رفت ولی نیافت.
سه سال از گمشدن دستبند ستاره می گذشت. باز هم کلاغی بر بام بانگ می کرد و باز ستاره به یاد دستبند گمشده اش افتاد.زیر لب تکرار کرد حیف شد:
- «حیف شد یادگار مادرم بود…»
- کودک کنجکاو پرسید:
- مادر چه چیز حیف شد؟
- هیچ دستبندم… گم شده!
- همان حلقه زرد که به دستت می بستی؟می دانم کجاست.
مادر با حیرت پرسید:
-چطور؟ حسین! تو کجا آنرا دیدی؟…سه سال است که گم شده است.
کودک با هیجان گفت:
- مادر همان روزی که…آن روزکه…آری، همان روز همین کلاغ، آن را از کنار حوض برداشت ودر میان شاخه های درخت گذاشت؛ برخیز نگاه کن.
مادر اشک شوق می گفت:
-کی؟..توکجا آن را دیدی؟
کودک گفت:
-نمی دانم آنروز که آسمان سورخ سوراخ بود!
از کتاب مرد هزار ساله
ابو علی سینا

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...