من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 8
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

قلب بی درِ دختر بدحجاب ...

نگهبان قلب

نق می زد چرا سرنوشتم اینگونه شد، گفتم: قلب تو نگهبان داشت؟ با تعجب به من نگاه کرد ، نگاهش، نگاه عاقل اندر سفیه بود! گفت مثلا می خواهم مرا راهنمایی کنی! گفتم: خب به سوال من پاسخ ندادی!

اگر انسان مواظب ورودی های قلبش نباشد، بادست خودش بر اساس ورودی های قلبش سرنوشتش را رقم می زند. گفت:” ای بابا توهم می خواهی با فلسفه بافی جواب من را بدی! یک کلمه بگو بلد نیستم.” گفتم آدم عاقل تو هر وقت غذا می خوری به غذایت نگاه نمی کنی ؟ هرغذایی را با هر وضعی می خوری، مثلا غذایی که روی آن باز مانده و هر گونه حشره ای روی آن نشسته یا اینکه ته مانده غذای دیگران را می خوری؟ “گفت بسه نگو الان حالم بهم می خوره!” گفتم: تو باید برای قلبت نگهبانی می گذاشتی تا هر سخنی را نشنوی و هر تصویری یا منظره ای را نبینی و زبانت را بند می زدی تا هر سخنی را نگوید.

از امیر المومنین پرسیدند چگونه به این مقام رسیدی؟ فرمود:«کنت بَواباً علی باب قلبی» نگهبان قلبم بودم و مراقب بودم که هرچیزی وارد نشود. مگر نشنیده ای که حضرت علی می فرماید قلب مانند قُلک است، که از شکاف آن پول ها را به درون آن می ریزند. هر آنچه وارد آن شود دیگر خارج نمی شود مگر با شکسته شدن.

چشم و گوش و دهان راه های ورودی قلب است. وارداتی که به قلب انسان می‌رسد روی هویت و شخصیت انسان اثر می گذارد، اگر واردات از جنس حرام باشد، دیگر قلب تو آمادگی پذیرش حق را نخواهد داشت. در نتیجه هرچه نصیحت گر به تو بگوید که از این مسیر حرکت نکن دچار هلاکت می شوی، باور نمی کنی؛ و همین می شود؛ سرنوشتی را برای خود رقم زدی که با افسوس خوردن ترمیم نمی شود. سرمایه هایی را از دست داده ای که جبران نا پذیر است.

موضوعات: فرهنگی, داستان  لینک ثابت
[دوشنبه 1398-03-27] [ 02:18:00 ب.ظ ]

تبریکی با تسلیت فرشتگان به پیامبرخدا ...

 

…فرشته دیگر گفت : ای رسول خدا!ستمی که قابیل به هابیل کرد،برفررزندت حسین نیز روا خواهد شد

و بدان که صد افزون برپاداشی که خداوند به هابیل داده، به حسین هدیه خواهد کرد

و عذاب و گرفتاری قاتلان او نیز از عذاب قابیل ، دردناکتر خواهد بود.


رسول خدا وقتی به تفضیل شهادت فرزندش متذکر شد و شنید که چه سرنوشت سختی پیش روی حسین و اهلبیت او قرار دارد،

حالش دگرگون و برآشفته شد که دسته دسته فرشتگان برای تسلای ایشان، خدمت حضرت شرفیاب می شدند و با یاد آوری مدارج و مقامات اعطایی

خداوند به حسین، سعی می کردند از غم ایشان بکاهند…

منبع: دردانه خدا

موضوعات: داستان  لینک ثابت
[شنبه 1396-02-09] [ 07:01:00 ب.ظ ]

شب آخر بود... ...

شب آخر بود،دیگه باید کوله بار سفر را

می بستم،روی تخت خوابی که آرام بخش خستگی هایم بود

دراز کشیدم.ساعتی که رو برویم بود تیک تاک می کرد

وسکوت اتاقم را می شکست دیگر آزارم نمی داد.امروز همه چیز دست به دست هم داده بودند

تا حال وهوای مرا عوض کنند.به همه چیز اتاقم خیره شدم ودر ذهنم مجسم کردم .انگار می خواستم

منصرف شوم!چه روزهای خوبی توی این چها دیواری داشتم، بیشتر اوقات

مخفی گاهم بود.از فردا ،اتاق من خالی از من وحرفهایم خواهی بود، ودیگر صدای مادرم را

که مرا صدا می زند؛نمی شنوی.ناخود آگاه قطره ی گرمی از چشمانم سر خورد

وروی دستم افتاد. من چم شده بود؟من همون دختری بودم که با اصرا ر

خودم می خواستم برم اونجا! حالا چرا دو دل شدم!چه صدایی شنیدم!یه لحظه

ترسیدم،همه خوابیده بودند!صدا ی کی بود؟ دیدم صدا از قطره اشک است.گفت دختر خوب

میری که سربازی کنی ؟مگر تو آرزو نداشتی،
کاش پسر بودی و سربازامام زمانت می شدی؟ امام زمان هم سرباز پسر می خواد

هم سرباز دختر. یاد آروهام افتاد م… وحالم خوب شد، وبهترین شبی شد که به خواب رفتم.

معصومه حاجی زاده

موضوعات: داستان, خاطرات  لینک ثابت
[دوشنبه 1392-10-02] [ 04:32:00 ب.ظ ]

آسمان سوراخ سوراخ بود ...

آسمان سوراخ سوراخ بود
کودک چند ماهه زیبا،نگاه کنجکاوش را به بالای دیوار خانه، آنجا که کلاغی بال وپر می زد، دوخته بود.
آخرین پرتو خورشید از بام خانه پر می کشید که ستاره به یاد نمازش افتاد.
ستاره، شتابان کودک عزیزش را روی فرشی که نشسته بود، خوابانید وبه لب حوض آب نزدیک شد، در کنار حوض ، دستبند طلایش را گشود تا وضو بگرید، اما از قار قار کلاغ که نزدیکتر آمده بود، نگران شد… ممکن بود تا نمازش تمام شود کلاغ به جگر گوشه اش آسیب بزند.
ستاره با دستپاچگی غربالی را بر روی کودکش نهاد و با خاطری آسوده به نماز ایستاد. بعد از نماز ستاره به دنبال دستبندش به لب حوض رفت ولی نیافت.
سه سال از گمشدن دستبند ستاره می گذشت. باز هم کلاغی بر بام بانگ می کرد و باز ستاره به یاد دستبند گمشده اش افتاد.زیر لب تکرار کرد حیف شد:
- «حیف شد یادگار مادرم بود…»
- کودک کنجکاو پرسید:

ادامه »

موضوعات: داستان  لینک ثابت
[پنجشنبه 1392-09-14] [ 09:38:00 ب.ظ ]

دختران بی‌هویت ...

 


پری و پریسا!
پری و پریسای سالهای دهه ی پنجاه….پری وپریسا در یک شهر مذهبی در خانواده ای سنتی زندگی می کردند.پری با چشمهایی آبی وموهایی بور، کوچکترین دختر خانواده بود

ادامه »

موضوعات: داستان  لینک ثابت
[دوشنبه 1392-04-03] [ 04:29:00 ب.ظ ]

اول از همه ...

اول از همه

اینروزای پر از پیروزی رو به هممه هممه بروبچ و اچ و مچ و ….تبریک میگم…!!!

خویشتن داری رو دارین!؟….اصن یه وضی!…دیدم چهره واقعیمو بذارم بدجور تحت تاثیر قرار میگیرین،گفتم

کنترل شدش بهتره!……………..

 

دوم اینکه

چه فکری میکنید در مورد کسی که زنگ میزنه خونه یکی از اقوامش…اقوام که تلفنو برداشت (زنگ زننده) میگه ببخشید شماره خونتونو میخواستم

بعد اقوام چی بگه خوبه!؟

اقوام: زنگ زدید خونه…!


زنگ زننده:واقعا؟!ببخشید!(بعد با کمال آرامش بدون هیچگونه خللی در اعتماد بنفس گوشیو بذاره روش!)……………………………………………………………


سومم این که..

یه سوال..خواهشا بهش جواب بدین

آیا خدا بده مارو میخواد ؟ اگه آره…از کجا به این نتیجه رسیدین؟

خواهشا چیزی رو که بش ایمان دارید بگید….نه چیزی رو که گفتن و شنیدید..


انتظاری

موضوعات: داستان  لینک ثابت
[چهارشنبه 1392-03-29] [ 01:25:00 ب.ظ ]

خواستیم ثواب کنیم که... !!! ...

  
 (این خاطره واقعی دو طلبه پایه اول ناشی  است)
ساعت 12 و 30 دقیقه است . مریم و نرگس ریاکار پچ پچ می کنند . مریم ! ببین ، فردا اکثر بچه ها به خانه می روند بیا این گرد و خاک کفش ها را بگیریم تا وقتی به شهرهاشان می روند مردم آن ها را با گرد و خاک کفشهایشان نشناسند         
نرگس: باشه من حاضرم . 
مریم و نرگس ساعت 1 نصف شب واکس و پارافین و دستمال کاغذی و … حاضر می کنند برای کفش های بیچاره ، و منتظر نشسته اند تا بچه ها بخوابند . امان از دست این پایه دوم ها . خدا بگم این امتحان موجزشان را چه کند ، برای یک امتحان ساده تا صبح بیدار بودند!
 یکی می خوابید یکی بیدار می شد. حالا ساعت 2 است. مریم و نرگس کنار کفش ها نشسته اند و چراغ را خاموش کرده اند و خیلی بی سر و صدا مشغول واکس زدن کفش ها هستند ، یک دفعه صدایی آمد . مریم یواشکی پرده را بالا زد که ببیند چه صدایی است که در این هنگام فریده را دید که بسیار ترسیده و از ترس مثل درخت چنار میخ شده است . از پشت پرده بیرون آمدیم  و از فریده قول گرفتیم  که به کسی حرفی نزند و دوباره به مقر اصلی برگشتیم و در تاریکی تند و سریع مشغول کار شدیم.
ساعت 3 است . نصف کارمان تمام شده است که صدایی از  خوابگاه توجه ما را به خود جلب کرد.ساکت شدیم تا کسی متوجه ما نشود و با زحمت تمام خنده مان را خفه کردیم به طوری که سرخ سرخ شدیم . لحظاتی بعد که مریم می خواست از اوضاع سر دربیاورد پرده را کنار زد و ناگهان حکیمه شلوغ را دید که در کنار در خوابگاه ایستاده و به سمت پرده خیره خیره نگاه می کند و سپس بی هیچ پرسشی ، بدون سر و صدا بالا رفت ولی نگو که حکیمه از قضیه سر در آورده و رفته بالا اتفاقا هم زینب را دیده و آن چه دیده بود را گزارش داده و تصمیم گرفتند بعد از نیم ساعت به پایین آمده نتیجه کار را بعد رفتن ما ببینند .
 و اما ما که از کار کردن در تاریکی کلافه شده بودیم چراغ را روشن کردیم تا مشغول کار شویم ، ناگهان متوجه شدیم کفش های نوی هاله ی حساس را که نباید واکس از دو متری اش رد می شد را واکس زده ایم آن هم نه این که به کفش واکس زدیم بلکه انگاری واکس را قالب کفش گرفتیم . بگذریم از این که فردا صبح چه بلای خانمان سوزی قرار است هاله بر سرمان بیاورد.
بعد از نیم ساعت صدای پایی از راه پله ها آمد . نرگس پرید سریع چراغ را خاموش کرد تا  کسی متوجه مان نشود و این بار تصمیم گرفته بودیم هیچ صدایی نکنیم و به آن طرف   پرده سرک نکشیم . در تاریکی تمام نرگس تپل با دو تا از کفش ها در دستش چمباتمه زد به طوری که فرقی با مجسمه نداشتیم حتی نفسمان را حبس کرده بودیم تا کسی متوجه ما نشود . یک دفعه متوجه شدیم کسی به سمت پرده می آید . وای خدا ! چشمتان روز بد نبیند همین که حکیمه پرده را کنار زد و چشمش به ما افتاد دیدن همان و جیغ کشیدنش همان . زینب که از پشت سر حکیمه می آمد با جیغ حکیمه ترسید و او هم در جیغ کشیدن حکیمه را یاری کرد . زلزله صدا به خوابگاه رفت . ولی متاسفانه یا خوشبختانه کسی از خواب بیدار نشد . البته دیگر نیازی به بیدار شدن آن ها نبود چون که فریده ، حکیمه و زینب از قضیه باخبر شده بودند و کمی نامردی از طرف آنها برای لو رفتن قضیه واکس زدن کفش ها علی الخصوص کفش های مفتضح شده هاله کافی بود .
حکیمه مانند میت نقش بر زمین شده بود ما هم که خودمان را گم کرده بودیم با نمکدانی در دست بر سر آن ها نازل شدیم و مثل این که سوزنمان گیر کرده باشد مدام به آن ها می گفتیم نمک بخورید ، نمک ! (بعدا برای خودمان هم سوال شد که کِی به آشپز خانه رفتیم و نمک آوردیم !!!) .
زینب از شدت ترس به گریه افتاده بود . بالاخره با هزار بدبختی و نمک و نمکدان اوضاع را آرام کردیم . کمی بعد مریم جمع وحشت زده را به خوردن تخمه دعوت کرد . آرام آرام که خواب از سر مان پرید نطقمان باز شد ، حکیمه گفت : نمی دانید که چه حالی شدم ، وقتی نرگس را دیدم هر چیزی که فکرش را بکنید  به ذهنم رسید الا این که شاید این موجود چمباتمه زده انسی باشد . دقایقی بعد دو وحشت زده و دو ایثار گر از اتفاقات افتاده آن قدر خندیدند که همه دل درد گرفتند . چندی بعد هر چهار نفر با هم به مقر رفتند و با همکاری هم کار ایثار را به پایان رساندند.
اما چه ایثاری شد !، آن از شب ، که گیر کنجکاوی بچه ها افتادیم و ایثار مان کَمَکی له شد؛ و آن هم از فردا صبح بکه ا لعن و نفرین های هاله که کفش هایش را پژمرده می دید ایثارمان پژمرد.


 نویسنده: خدیجه جوادی طلبه پایه سوم  

 

موضوعات: داستان, خاطرات  لینک ثابت
[شنبه 1386-08-05] [ 09:26:00 ق.ظ ]

حياط‌مان: به گوش باشيد!! ...

حياط‌مان مثل آدم‌هاي ديلاق دراز به دراز گوشه خزينه* بي‌حال افتاده است. طويله دام‌ها درست صدرنشين حياط است و خانه مسکوني ما هم کنار آن است، انگار طويله به خانه و حياط  فخر فروشي مي‌کند که اي خانه ! با اين که تو جايگاه انسان‌ها هستي ولي من بالاتر از تو هستم و مانند انسان هاي بي لياقت که صدر نشين کارهاي مهم دولتي مي شوند، من هم بالا نشين هستم .در کنار طويله و  درست روبروي اطاق محل نگهداري گوسفندان قرار دارد ،آن ها بي ادعا هستند و بعضي از آن ها خيلي مرا حرص مي دهند.به خاطر اين که مانند انسانهايي که مقام هاي مهم را ميدزدند آن ها هم با سرشان در اطاق را باز مي کنند و داخل مي آيند و خراب کاري مي کنند .
   قابل ذکر است که اطاق هاي مسکوني ما همه روبه قبله يعني طرف جنوب هست و طويله و جايگاه گوسفندان پشت به قبله .
   از زاويه ديگر که به حياط نظر کني، هتل بره ها و گوسفندان  و گاو ها درست پشت سر هم رديف شده اند .در هر سه آن ها باز است و انگار پلکاني را به نمايش مي گذارند.
   درست رو به قبله منزل مسکوني مان قرار دارد که يک دست سرويس و يک خانه جديد بزرگ با سالن پذيرايي که  تازه ساخته ايم .چون انشاء الله کار هاي خير زيادي در پيش داريم .پدرم مکه مي رود ،دختر هاي مان شوهر مي کنند ، يک پسر باقي مانده راهم  زن مي دهيم و جشن هاي همه آن ها را در اين اطاق بر پا مي کنيم .بعد از خانه بزرگ، حياط ديگر کمي از دست آجر و سنگ رها مي شود مانند انساني که مي خواهد خود را از دست متعلقات زندگي رها کند، محيطي باز به خود مي گيرد تا اين سر حياط که در غرب آن و انتهايش حمام و اطاق تنور دستشويي قرار دارد. البته انبار کاه و در بزرگ حياط هم همان جا است.
   يادم مي آيد سالهاي دبيرستان در اطاق تنور ، بر سر تنور مادر مي نشستم  و درس مي خواندم چه قدر هم حال مي داد! از جمله درس تاريخ که خيلي آن را دوست دارم .ان شا الله مي خواهم بعد از اتمام دروس حوزه وارد دانشگاه شوم و در رشته تاريخ ادامه تحصيل دهم.
   همسايه هاي مان از طرف شمال خانه ؛ خاله ام ،از طرف جنوب خانه عمو يم ،از طرف غرب برادر بزرگم و از طرف شرق خانه پسر عمو يم هستند . يکي از برادرانم ساکن روستاي ديگري است.البته او با رضايت خود روستاي ما را ترک نکرد بلکه با تهاجم فرهنگي خانواده زنش روبرو شد ودر نهايت با چشماني اشک بار ديار پدري خود را  وداع گفت.
نکته اخلاقي اين شرح حال!: اين که زير بار زور نرويم وبا تهاجم فرهنگي مقابله کنيم !!!!!!

* خزينه: نام روستايي در شهرستان مياندواب .                                                                           

پديد آورنده اثر: بستي نو يدي خزينه انبار قديم واقع در شهرستان مياندواب استان آ.غربي ،طلبه مدرسه علميه فاطميه هادي شهر

موضوعات: داستان, خاطرات  لینک ثابت
[چهارشنبه 1386-08-02] [ 02:48:00 ق.ظ ]