(این خاطره واقعی دو طلبه پایه اول ناشی  است)
ساعت 12 و 30 دقیقه است . مریم و نرگس ریاکار پچ پچ می کنند . مریم ! ببین ، فردا اکثر بچه ها به خانه می روند بیا این گرد و خاک کفش ها را بگیریم تا وقتی به شهرهاشان می روند مردم آن ها را با گرد و خاک کفشهایشان نشناسند         
نرگس: باشه من حاضرم . 
مریم و نرگس ساعت 1 نصف شب واکس و پارافین و دستمال کاغذی و … حاضر می کنند برای کفش های بیچاره ، و منتظر نشسته اند تا بچه ها بخوابند . امان از دست این پایه دوم ها . خدا بگم این امتحان موجزشان را چه کند ، برای یک امتحان ساده تا صبح بیدار بودند!
 یکی می خوابید یکی بیدار می شد. حالا ساعت 2 است. مریم و نرگس کنار کفش ها نشسته اند و چراغ را خاموش کرده اند و خیلی بی سر و صدا مشغول واکس زدن کفش ها هستند ، یک دفعه صدایی آمد . مریم یواشکی پرده را بالا زد که ببیند چه صدایی است که در این هنگام فریده را دید که بسیار ترسیده و از ترس مثل درخت چنار میخ شده است . از پشت پرده بیرون آمدیم  و از فریده قول گرفتیم  که به کسی حرفی نزند و دوباره به مقر اصلی برگشتیم و در تاریکی تند و سریع مشغول کار شدیم.
ساعت 3 است . نصف کارمان تمام شده است که صدایی از  خوابگاه توجه ما را به خود جلب کرد.ساکت شدیم تا کسی متوجه ما نشود و با زحمت تمام خنده مان را خفه کردیم به طوری که سرخ سرخ شدیم . لحظاتی بعد که مریم می خواست از اوضاع سر دربیاورد پرده را کنار زد و ناگهان حکیمه شلوغ را دید که در کنار در خوابگاه ایستاده و به سمت پرده خیره خیره نگاه می کند و سپس بی هیچ پرسشی ، بدون سر و صدا بالا رفت ولی نگو که حکیمه از قضیه سر در آورده و رفته بالا اتفاقا هم زینب را دیده و آن چه دیده بود را گزارش داده و تصمیم گرفتند بعد از نیم ساعت به پایین آمده نتیجه کار را بعد رفتن ما ببینند .
 و اما ما که از کار کردن در تاریکی کلافه شده بودیم چراغ را روشن کردیم تا مشغول کار شویم ، ناگهان متوجه شدیم کفش های نوی هاله ی حساس را که نباید واکس از دو متری اش رد می شد را واکس زده ایم آن هم نه این که به کفش واکس زدیم بلکه انگاری واکس را قالب کفش گرفتیم . بگذریم از این که فردا صبح چه بلای خانمان سوزی قرار است هاله بر سرمان بیاورد.
بعد از نیم ساعت صدای پایی از راه پله ها آمد . نرگس پرید سریع چراغ را خاموش کرد تا  کسی متوجه مان نشود و این بار تصمیم گرفته بودیم هیچ صدایی نکنیم و به آن طرف   پرده سرک نکشیم . در تاریکی تمام نرگس تپل با دو تا از کفش ها در دستش چمباتمه زد به طوری که فرقی با مجسمه نداشتیم حتی نفسمان را حبس کرده بودیم تا کسی متوجه ما نشود . یک دفعه متوجه شدیم کسی به سمت پرده می آید . وای خدا ! چشمتان روز بد نبیند همین که حکیمه پرده را کنار زد و چشمش به ما افتاد دیدن همان و جیغ کشیدنش همان . زینب که از پشت سر حکیمه می آمد با جیغ حکیمه ترسید و او هم در جیغ کشیدن حکیمه را یاری کرد . زلزله صدا به خوابگاه رفت . ولی متاسفانه یا خوشبختانه کسی از خواب بیدار نشد . البته دیگر نیازی به بیدار شدن آن ها نبود چون که فریده ، حکیمه و زینب از قضیه باخبر شده بودند و کمی نامردی از طرف آنها برای لو رفتن قضیه واکس زدن کفش ها علی الخصوص کفش های مفتضح شده هاله کافی بود .
حکیمه مانند میت نقش بر زمین شده بود ما هم که خودمان را گم کرده بودیم با نمکدانی در دست بر سر آن ها نازل شدیم و مثل این که سوزنمان گیر کرده باشد مدام به آن ها می گفتیم نمک بخورید ، نمک ! (بعدا برای خودمان هم سوال شد که کِی به آشپز خانه رفتیم و نمک آوردیم !!!) .
زینب از شدت ترس به گریه افتاده بود . بالاخره با هزار بدبختی و نمک و نمکدان اوضاع را آرام کردیم . کمی بعد مریم جمع وحشت زده را به خوردن تخمه دعوت کرد . آرام آرام که خواب از سر مان پرید نطقمان باز شد ، حکیمه گفت : نمی دانید که چه حالی شدم ، وقتی نرگس را دیدم هر چیزی که فکرش را بکنید  به ذهنم رسید الا این که شاید این موجود چمباتمه زده انسی باشد . دقایقی بعد دو وحشت زده و دو ایثار گر از اتفاقات افتاده آن قدر خندیدند که همه دل درد گرفتند . چندی بعد هر چهار نفر با هم به مقر رفتند و با همکاری هم کار ایثار را به پایان رساندند.
اما چه ایثاری شد !، آن از شب ، که گیر کنجکاوی بچه ها افتادیم و ایثار مان کَمَکی له شد؛ و آن هم از فردا صبح بکه ا لعن و نفرین های هاله که کفش هایش را پژمرده می دید ایثارمان پژمرد.


 نویسنده: خدیجه جوادی طلبه پایه سوم  

 

موضوعات: داستان, خاطرات  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...