کلید بهشت در دست حسین

همه چیز تازه داشت شروع می‌شد! پدر و مادر تمام بشر در بهشت آرمیده بودند که آتش حسادت مخلوقی عابد که خود را برترین می‌دانست، به خرمن آدم افتاد! آن آرامش و خرمن و قرب پروردگار به بی‌قراری و التهاب و دوری، هبوط پیدا کرد. غمی عظیم بر سینه‌ی نخستین آدمیان سنگینی می‌کرد و این من بودم که باید این شرم را از جان آن دو می‌زدودم و پاکی می‌بخشیدم… شروع می‌کنم!

به فرمان و اراده پرودگار، زمین را پس از مردنش زنده می‌کنم و زمینیان به آغوش من شهر می‌سازند و می‌نوشند و می‌تازند! الف و باء! این منم قطره‌ای از آب!

تقدیر من نه چون قطره‌های دیگر به دل زمین یا به چشم آسمان که به رسم امانت به سپیدی روشنای جسم بنی‌آدم سپرده شد. گاه به تندی کلمه‌ای که شیشه‌ی دل را شکست، به زخم آدمیزاد مرهم نهادم و گاهی به شوقی که جان را زنده کرد، به خاک تن طراوتی تازه دادم!

پروردگارم اما مرا برای فنا نیافریده بود وآدمیان ادای این امانت نمی‌دانستند! آن دو می‌گریستند و راهی برای بازگشت طلب می‌نمودند. او آمد! همانکه درساق عرش سکنا دارد، باابهت و نورخیره کننده‌ی همیشگی‌اش!

می‌دانستم که مثل همیشه خبری از نور آسمان‌ها و زمین با خود دارد! آدم و حوا توبه می‌خواستند و او کلید بهشت را با خود آورده بود!

«یا حَمیدُ بِحقِ مُحمد؛ یا عالی بِحقِ عَلی؛یا فاطِر ُبِحقِ فاطمه؛ یا محسن بحق الحسن؛ یا قدیم الاحسان بحق الحسین»من در چشمان آدم بودم که هر آنچه در آن صحرا بر حسین (ع) گذشت، دید و ناگهان نوری از آسمان مرا در نوردید و دیگرآب نبودم!«فَتلقی آدم مِن رَبه کلماتٍ» آن‌ها بخشوده شدند و گوهری از قلب وجود من به آغوش پروردگار شتافت تا برای همیشه به نام حسین (ع) جاودانه باشد!

موضوعات: تحریر دروس استاد نخعی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...