بالای کوه ایستاده بودم، همه جا سفید بود،جفت پاهام توی برف فرو رفته بود؛، جوراب ها و قسمتی از پاچه شلوارم خیس شده بود باد و بوران، برف را مانند شلاق به صورتم می زد،احساس می کردم که باد به گوشم فرو می رود و از گوش دیگرم بیرون می آید! صدای زوزه باد من رابه یاد زوزه گرگ در فیلم ها می انداخت .تردید می کردم صدای باد است یا گرگ! چادر و به خود می پیچیدم که باد نبره. آن زمان تلفن همراه نداشتم شاید هم هنوز نبود که به همسرم خبر بدم تا ماشینی برای بردنم بفرسته. سال1377 هجرتمان از زنوز به جلفا بود، - بچه قم هستم و از سال 60 از قم به زنوز هجرت کرده بودیم- .ماه رمضان بود، بهار تبلیغ داغ بود. صبح از خانه بیرون می رفتم بعد از افطار برمی گشتم.مخاطبان اولین باری بود که مبلغ خانم را تجربه می کردند، خیلی مشتاق بودند! هر روز راننده جهاد کشاورزی می آمد و مرا به روستا ی زاویه می رساند.آن روز هم مثل همه روزها حرکت کردیم، هوای جلفا با اطرافش تفاوت دمایی زیادی دارد، لذا لازم به پوشیدن لباس گرم و چکمه نبود. اما وقتی رسیدیم به نزدیکی روستا کم کم بارش برف شروع شد.

ادامه مطلب :

نخواستم خلف وعده کرده باشم لذا راه را ادامه دادیم. ماشین با زحمت فراوان از شیب تند جاده لغزنده به بالا ی کوه رسید. پیاده شدم تا مچ پاهایم در برف فرو رفت به طرف مدرسه ای که کلاس آنجا برگزار می شد رفتم با دیدن قفل بزرگ روی در سریع بر گشتم که اگر راننده برنگشته برگردم، او رفته بود و من بالای کوه زیر بارش برف و بوران گیر افتاده بودم! به اطرافم نگاه کردم، خانه ها در دامنه کوه و میان دره بود. از دود دود کش خانه ها معلوم می شد که خانه ها گرم است.با خودم گفتم چه کسی توی این سرما از کنار بخاری بیرون می آید که پای آموزش قرآن و احکام بنشینه.در همین افکار بودم که یک ساعت و خورده ای باید زیر بوران و برف بمانم تا راننده بیاید. پاهایم از سرما بی حس شده بود، با این که دست هامو را جلوی دهانم گرفته بودم تا با هرم درونم گرم بشه، برف و سرما فورا خودش را توی دهانم جا می کرد . ناگهان .در سفیدی باعظمت یکنواخت کوهستان، سیاهی آدم هایی را دیدم از کوره راه ها به طرف بالا ی کوه می آیند گمان کردم دچار توهم شدم؛ اما توهم نبود،دیگر سرما را حس نمی کردم،گرمای مطبوعی در رگهایم جاری شد. همه آمده بودند هیچ کس غایب نبود!مبصر کلاس گفت اول صبح آمدم بخاری روشن کردم و برگشتم، با بقیه قرار گذاشتیم از پنجره اتاق هایمان که مشرف به بالای کوه بود نگاه کنیم که اگر آمدی بیاییم، با این هوا باور نمی کردیم که شما بیایی. لازم به ذکر است وقتی که روزه می گیرم دچار ضعف فراوان می شوم که باید استراحت کنم که سردرد نگیرم تا روزه را به افطار برسانم و از همه عجیب تر این که در آن رمضان اصلا دچار سر درد و ضعف نشدم !!!

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
نظر از: حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت [عضو] 

زیبا بود
_____________
ممنونم

1394/09/09 @ 08:41
نظر از: اقای تنها... [عضو] 

منتظر حضور شما
_____________
حتما بزرگوار

1394/09/03 @ 22:18
نظر از:  

سلام دوست عزيز عکسی در وبلاگ مان گذاشتیم لطفاً نظر خود را ارسال نمایید
__________________________
سلام موفق باشی

1394/09/02 @ 14:54
نظر از: [عضو]

با سلام
کاربر گرامی ضمن تشکر از اهتمام شما به درج مطالب دست نویس، مطلب حاضر در وبلاگ طلبه نوشت درج گردید.
موفق باشید.

1394/09/02 @ 00:12


فرم در حال بارگذاری ...