از سال 92‌ که پیاده روی اربعین شروع شد، آرزو داشتم در این سفر شرکت کنم.منتها امکان پیاده روی نداشتم سه باردیسک کمرم عمل شده بود. هر سال اربعین بغضی در گلو داشتم. با اشک و التماس دوستان را بدرقه می‌کردم. با مراقبت توانستم سال 97حج تمتع را بجا بیارم. اما نتوانستم برای رمی جمرات بروم، ناچار شدم نائب بگیرم.

کمرم خوب شده بود ولی نه برای پیاده روی. زانو درد هم بر درد هایم افزوده شد. منیسک زانویم ترک برداشته بود. چند وقتی می‌شد که درد جدیدی را موقع سوار شدن به ماشین احساس می‌کردم.درد درست بعد از گذشت بعد از یک ساعت نشستن روی صندلی ماشین، از پشت کتف درست مقابل قلبم شروع می‌شد. تحملش برایم سخت بود! نوار قلب دادم هیچ مشکلی را نشان نداد.

اربعین رسید و من هوایی شدم که آخر آرزوی پیاده روی اربعین قسمتم نمی‌شود. دست به دامن شهدای گمنام جلفا شدم.شهدای گمنام همیشه آخرین چاره من بودند. نذر کردم کمرم خوب شود، بتوانم پیاده روی اربعین شرکت کنم. با شهدای گمنام قرار گذاشتم کمک کنند بروم پیاده روی و توی راه هم زانو و درد کتف اذیتم نکند به نیت شان درکربلا زیارت عاشورا با صد سلام و صلوات بخوانم. از دم در خانه سوار پراید شدم. دو روز تا مرز شلمچه توی راه بودیم.از مرز هم تا نجف با ماشین‌های مسیر در حرکت بودیم.از نجف تا کربلا پیاده‌روی و همه مسیر را برگشتم اثری از کمر درد و زانو و درد‌کتفم نبود. زیارت عاشورا را هم روی پشت بام خانه‌ای که موکب بود، روبروی حرم حضرت اباعبدالله خواندم!
اما چه زیارتی بود! چقدر زیبایی داشت! همدلی، و همیاری مردمی، انسانیت، محبت در گرو دوستی با امام حسین علیه السلام را در پوست و خون عراقی می‌دیدی! بغض گلویم را می فشرد از حسرت نبودنمان در عاشورا! از تنهایی امام حسین ! از غربت حضرت زینب سلام الله علیها! انسان می‌ماند که عشق امام حسین با این مردم چه کرده است! با التماس ساکمان را برداشت جلو جلو با شتاب از کوچه پس کوچه های تنگ با شیب تندی که گاه باید از پله ها بالا می‌رفتیم، گاهی پایین می‌آمدیم.از کوچه و محله معلوم بود که خانه‌اش در منطقه فقیر نشین است.وقتی وارد شدیم خانه در نهایت کوچک و دوتا اتاق تنگ و کوچک ولی انباشته از تشک و پتو برای استراحت زائر!کاملا مشخص بود که زیر خط فقر زندگی می‌کند! تا رسیدیم تمام چادر و لباس‌هایمان گرفت. یک ماشین رختشویی دوقلوی بزرگ داشت تا لباس‌های زائر را بشوید. لوله کشی آب خانه با یک تانکر روی بام توالت تغذیه می‌شد. خانم خانه زن جوانی که دوتا فرزند داشت، آخرین روزهای بارداری سومین فرزند را می گذراند. تمام قد در خدمت ما بود! میزبان باید برای رفع تشنگی ما آب معدنی تهیه می‌کرد.برای صبحانه نیمرو و خامه و عسل تهیه می‌کرد.از این همه محبت شرمنده شدیم. یک چیز عجیبی در اربعین وجود دارد. هرکسی که برای زوار کاری می‌کند، فورا نتیجه عملش را می‌بیند.رفتیم حرم، در مسیر دکان‌هایی بود، که سوقات برای فروش داشتند. مشک حضرت ابولفضل در ابعاد کوچک از بندی آویزان کرده بود.تا چشمم بهش افتاد، یاد خوابم افتادم.پسرم را دیدم که مشک بردوشش به مردم آب میداد! رو کردم بهش:
-دیشب توی خواب داشتی به مردم از مشک آب میدادی ؟! آهسته کنار گوشم لب زد:
-دیروز به میزبان پول دادم تا برای زوارش آب معدنی بخرد.

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت