من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 12
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 9
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 26
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

تجربه نگاری طلبه دهه پنجاه ...


رفته بود خونه پدرزن تا نامزدش را ببینه،می دونست که وقتی پدر زن خونه نیست، باید به دیدن نازگل بره.
این از قوانین لایتغیر دهشون بود.
نازگل سرِ چشمه راپُرت بابا رو داده بود، که امشب بابا میره آبیاری باغ و تا صبح نمیاد.
مادر نازگل هم براش کوفته آماده کرده بود.
ننه چراغعلی هم برای عروسش نان گردویی پخته بود و گذاشته بود توی یه دستمال گل دوزی شده که دخترش تازه تموم کرده بود.
چراغعلی نمی دونست کوچه ‌هارو چه جوری طی کنه که زود تر برسه، چون زمان به سرعت در حال گذر بود و احساسش می گفت همین الآن صبح میرسه و ممنوع الورود میشم.
نزدیک بود با سر بخوره به درخت کهنسال توت وسط میدون ده و یکی دوبار هم پایش لیز خورد و نزدیک بود بیفته توی نهرآب وسط کوچه.
به هر زحمتی بود رسید و خوشبختانه ناز گل هم پشت در منتظرش بود.
مادر زن مهربونش هم با سلام احوال پرسی بخچه نان داغ را گرفت و از چراغعلی تشکر کرد.
خلاصه سر سفره با خوشی کوفته ها با نان داغ میل شد.
بعد از شام نوبت شب نشینی، تخمه و چای…. رسید.
آنهم با خوشدلی گذشت، مادر نازگل به دخترش گفت پاشو رختخواب ها را ولو کن بخوابیم.
همگی مثل سرباز خونه کنار هم دراز به دراز خوابیدند، خونه نازگل فقط یه اتاق داشت، اکثر خونه های ده یک اتاقه بود.
تازه مادر نازگل فتیله چراغ گردسوز را پایین کشیده بود، که صدای پای پدر ناز گل که از پله ها بالا می آمد، بگوش چراغعلی رسید.

ادامه دارد

 

موضوعات: فرهنگی, خاطرات  لینک ثابت
[جمعه 1398-05-25] [ 08:41:00 ق.ظ ]

تجربه نگاری یک استاد ...

 

تا چراغعلی از رختخواب کنده بشه، مادر ناز گل گفت: دیدی چه خاکی بسرم شد! نازگل گفت: بدو برو توی پستو قایم شو.

چراغعلی بلند شد دوید به طرف پستو، دوباره برگشت کلاه طلبگی و قبای مخصوصش را ورداشت دوید توی پستو.

پستوی تاریک مثل فضایی پر از قیر، افتاد لابلای دیک و تشت و خلاصه وسایل انباری.همونجا گیر کرد نه راه پس داشت، نه راه پیش!

ضربان قلبش به شدت می تپید، گمان می کرد الآن که پدر نازگل بشنوه!

کم کم سکوت بر اتاق مسلط شد، چراغعلی آهسته پایش را که کج شده بود، کمی دراز کرد؛ خدا روز بد نیاره، ملاغه بزرگ سمنوپزی سر خورد و افتاد روی دیک و صدای وحشتناکی تولید کرد.انعکاس صدا آنقدر بلند بود، که چراغعلی یه لحظه گمان کرد که دچار ایست قلبی شده است!

چند ثانیه طول نکشید که پدر ناز گل با فانوس بالای سرش ایستاده بود، دستش را به طرف چراغعلی دراز کرد و گفت: بالام (پسرم) چرا اینجا؟!

رنگت چرا اینطور سفید شده؟!روکرد به مادر نازگل، آرواد(زن) مهمان را توی پستو پذیرایی می کنی؟!

بعد به چراغعلی گفت: برو توی رختخوابت بخواب، الآن صبح میشه.

خدا رحمتش کنه بنده خدا استاد خوبی بود.

نام ها مستعار هستند .

 

 

 

 

 

موضوعات: خاطرات  لینک ثابت
[سه شنبه 1398-05-08] [ 01:24:00 ب.ظ ]


 
 

 
 
مداحی های محرم