جرعه جرعه کتاب | ... |
کتاب پایی که جا ماند
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
نوجوان 16 ساله
باید این کتاب ها درس و مشق نوجوانان باشد تا سبک زندگی و مردانگی را بیاموزند. و نسل جوان از مخاطرات این روزگار که با اعتیاد و ماهواره تباه می شوند آبدیده شده و حفظ شوند.
مدتی بود دنبال کتاب توی کتابخانه می گشتم ولی از کتاب خبری نبود که نبود. و عطش من برای خواندنش لحظه به لحظه بیشتر می شد.
ولی مطمئن بودم که این کتاب را تهیه کرده ام.خیلی خسته شدم هرچه گشتم کمتر پیدا شد.آخرش به شهدای گمنام شهرمون متوسل شدم.
از آنوقتی که این شهدا به شهرما آمده اند هر مشکلی ، حاجتی ، گمشده ای داشتم با توسل به شهدا حل می شد.دوباره به شهدا متوسل شدم که باید این کتاب را بخونم.
براشون شادی روحشون صلوات فرستادم.، همینکه وارد کتابخانه شدم درست کنار در ورودی روی قفسه کتابخانه گذاشته بودند به طوری که عکس روی جلد دیده می شد یعنی کتاب یرعکس بود.در حالیکه بارها اون قفسه خالی را با چشمانم تست کرده بودم!
….در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی میبیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم ایستاده بودنداطرافم و نمیرفتند. … با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک میکردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم میخواست دستهایم باز بود تا چشم هایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل میشد که در ذهنم مانده. فحشها و توهینهایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکیشان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر میرسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ چرا آمدی جبهه؟ بعد که جوابی از من نشنید، گفت: بکشمت؟ آنها با حرفهایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.
[دوشنبه 1396-11-16] [ 02:52:00 ب.ظ ]
|