من انقلابیم
رفتن به جبهه در تقدیرم نبود، در جنگ نرم برای خدا می‌نویسم





فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 1
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 7
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 16
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

یک لقمه خاطره ...

 نورالدین پسر ایران

بچه ها اصرار داشتند که آقا نورالدین را دعوت کنیم تا حضوری  خاطراتش  بشنویم! زنگ زدم به همان لحن آذری گفت : این روز ها برای معالجه راهی بیمارستان هستم ومعذورم! به بچه ها گفتم براش دعا کنید و کتاب را تهیه کردم و در کتابخانه مدرسه گداشتم و گفتم کتاب را بخوانید تا در آینده حضوری توفیق دیدار پیدا کنیم.

«نورالدین پسر ایران» كتاب خاطرات سید نورالدین عافی است؛ پسری شانزده ساله از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز در آذربایجان شرقی كه مانند دیگر رزمنده‌های نوجوان ایران با تلاش و زحمت فراوان رضایت والدین و مسئولین را برای اعزام به مناطق عملیاتی جلب كرد و از دی ماه 1359 -یعنی تنها سه ماه پس از آغاز جنگ تحمیلی- به جبهه‌های نبرد با متجاوزان رفت. او حضور در گردان‌های خط‌‌ شكن لشكر 31 عاشورا را به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته و در جبهه‌های مختلف تجربه كرده و بارها مجروح شده است. نورالدین نزدیك به هشتاد ماه از دوران جنگ تحمیلی را علیرغم جراحات سنگین و شهادت برادر كوچك‌ترش سید صادق -در برابر چشمانش- در جبهه ماند و در عملیات‌های متعددی حضور داشت و جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس است.

سید نورالدین برای بازگویی خاطرات جنگ در آخرین برگ خاطراتش چنین می گوید: «اصلاً فکر نمی‌کردم گفتن خاطرات در این زمان اهمیت داشته باشد. هنوز حرف خاطرات جنگ و مصاحبه‌ها مطرح نشده بود. واقعیت این است من هم مرتب درگیر عوارض مجروحیت‌هایم بودم، اما سال ۱۳۷۳ یک شب خواب دیدم ]امام[ آقای خامنه‌ای ورقه‌هایی در دست دارد که می‌خواند و گریه می‌کند. من هم در آن اتاق بودم. کسی گفت این‌ها خاطرات یک جانباز ۷۰ درصد است که ۸۰ ماه در جبهه‌ها بوده و باز می‌گوید که در مورد جنگ کاری نکرده‌ام … این خواب فکرم را مشغول کرده بود. احساس می‌کردم وظیفه‌ام در قبال آن‌چه در روزهای جنگ بر سر این مردم آمد، با گفتن این خاطره‌ها به سرانجام می‌رسد. بنابراین خاطرات هشت سال زندگی در متن جنگ را بازگفتم تا یاد آن لحظه‌های بی‌نظیر برای همیشه زنده بماند.» (ص 632) [۲ ]

کتاب با فصل«کوچه باغ‌های کودکی» آغاز می‌شود: «نورالدین سال 1343 در یکی از روستای خلجان در نزدیکی‌های تبریز و در خانواده پرجمعیتی متولد شد. زندگی‌ ساده و سختی داشتند، اموراتشان با کشاورزی می‌گذشت. نورالدین با صادق برادر کوچکترش بیشتر با هم بودند. خاطرات روزهای محرم جزو شیرین‌ترین خاطرات دوران کودکی‌اش بود. با وجود سختی و شرایط زندگی در روستا دوره ابتدایی را در همان مدرسه روستا به پایان رساند و تصمیم گرفت برای کمک به امرار معاش خانواده برای کار به تبریز بیاید. به هر حال در باطری‌سازی مشغول به کار شد. چون فاصله تبریز تا روستای خلجان یک ربع تا بیست دقیقه بود گاهی شب‌ها در همان باطری‌سازی می‌خوابید. روز های بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه یکی از برادر‌هایش به تهران آمد و در یک باطری‌سازی در سه راه افسریه مشغول شد.»

نورالدین، پسری بسیار ساده و از طرفی بسیار اهل شوخی و شیطنت بود، آن هم به خاطر سن و سال کمی که داشت، اواخر روز های شهریور زمانی که در تهران مشغول کار بود، با اتوبوس از میدان امام حسین علیه السلام به سمت میدان خراسان می‌رفت، از رادیو اتوبوس خبر حمله عراق به شهر‌های مرز ی ایران را شنید. در همهمه اتوبوس از زبان یکی از مسافران می‌شنود که «عراق شوش را هم محاصره کرده» وقتی این حرف را می‌شنود، از اتوبوس پیاده شده و به خیال خود به سمت میدان شوش می رود ببیند اوضاع از چه قرار است! وقتی به میدان شوش رسید متوجه شد زندگی عادی مردم در جریان است.، این موضوع را با برادرش در میان گذاشت و او توضیح داد که منظور از شوش، شهری است در جنوب کشور… مدتی بعد از شنیدن این خبر عازم زادگاهش تبریز می‌شود…

 «داد زدم: نزن. و گلوله را بغل كردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسكی كه دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیك كرد … شلیك توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبكی به هوا پرتاب كرد … هیچ چیز از آن ثانیه‌های عجیب به یاد ندارم … فقط یادم هست محكم به زمین افتادم در حالی كه گردنم لای پاهایم گیر كرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر كرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاك … به‌تدریج صدای فریاد فندرسكی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه می‌كردند، داد می‌زدند … من تلاش می‌كردم سرم را از بین پاهایم خارج كنم، ولی نمی‌شد … احساس می‌كردم مثل یك توپ گرد شده‌ام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله می‌كردم: گردنم را بكشید بیرون … اما این كار دقایقی طول كشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشت‌های تنم دارند می‌ریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود. حتی نارنجك‌ها و خشاب‌هایی كه به كمرم داشتم، ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچه‌ها به سر و صورتشان می‌زدند و گریه می‌كردند. من از لحظاتی قبل شهادتین می‌گفتم، اما هیچ ناله‌ای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم.» (ص 86)

 #کتابخوانی_نوروز

 

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[پنجشنبه 1397-01-09] [ 05:18:00 ب.ظ ]

جرعه جرعه کتاب ...

 پایی که جا ماند نوجوان قهرمان

کتاب پایی که جا ماند 

خاطرات اسارت

سید ناصر حسینی ‍‍‍پور

نوجوان 16 ساله

باید این کتاب ها درس و مشق نوجوانان  باشد تا سبک زندگی و مردانگی را بیاموزند. و نسل جوان از مخاطرات این روزگار که با اعتیاد و ماهواره تباه می شوند آبدیده شده و حفظ شوند.

مدتی بود دنبال کتاب توی کتابخانه می گشتم ولی از کتاب خبری نبود که نبود. و عطش من برای خواندنش لحظه به لحظه بیشتر می شد.

ولی مطمئن بودم که این کتاب را تهیه کرده ام.خیلی خسته شدم هرچه گشتم کمتر پیدا شد.آخرش به  شهدای گمنام  شهرمون متوسل شدم.

از آنوقتی که این شهدا به شهرما آمده اند هر مشکلی ، حاجتی ، گمشده ای داشتم با توسل به شهدا حل  می شد.دوباره به شهدا متوسل شدم که باید این کتاب را بخونم.

براشون شادی روحشون صلوات فرستادم.، همینکه وارد کتابخانه شدم درست کنار در ورودی روی قفسه کتابخانه گذاشته بودند به طوری که عکس روی جلد دیده می شد یعنی کتاب یرعکس بود.در حالیکه بارها اون قفسه خالی را با چشمانم تست کرده بودم!


….در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم ایستاده بودنداطرافم و نمی‌رفتند. … با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می‌کردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم هایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی‌شان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر می‌رسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ چرا آمدی جبهه؟ بعد که جوابی از من نشنید، گفت: بکشمت؟ آنها با حرف‌هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
[دوشنبه 1396-11-16] [ 02:52:00 ب.ظ ]