بهای یک باور | ... |
درحال نماز بود که همزمان با صدایی محکم و لرزش ساختمان را احساس کرد. سلام نماز را داد، دختر دوساله اش را دید که نقش زمین شده است. به همین راحتی در کنارش مشغول بازی بود که می خواست بپرد که خورد زمین، چه زمین خوردنی خانه لرزید.
دخترک نفس نمی کشید، خواست به او تنفس مصنوعی او را به هوش آورد، چون سرماخورده بود بینی اش پر بود و راهش بسته. از راه دهان خواست نفس بدهد دندانش کلید شده بود.
همینطور کودک در بغلش بود مانده بود حیران چه کند، یاد سخنرانی دیروزش افتاد که برای حاضران می گفت:« که مالک هیچ چیزمان نیستیم و تنها خداست که مالک هم چیز است.»
با خود فکر می کرد یعنی خدا می خواهد به من نشان دهد که حرفی که زدی به آن ایمان داشتی که می گفتی؟!
پسرش که تازه پیش دبستانی می رود با تعجب به خواهر بی جانش نگاه می کرد و هاج واج مانده بود.
در یک لحظه بچه با یک نفس عمیق بازگشت ولی بی رمق و رنگش همچون مهتاب سفید شده بود. پلکهایش را بزحمت باز کرد و دوباره بست.بعد از لحظاتی کودک بلند شد و بازیگوشی خودش را شروع کرد.
و باور کرد که او مالک همه چیز است و انسان ملک خداست!
[دوشنبه 1398-08-06] [ 06:30:00 ب.ظ ]
|