با هر فشنگ بال لاله ای سوراخ می شد،
خون خورشیدی بر زمین می ریخت، گلی از دامان گلشن رها می شد وسوار بر دوش نسیم به سمت پنجره آسمان اوج می گرفت.
می توانستی گریه ابر ها را بشنوی.

اگر گوش جان می سپردی، قد قامت موج را درک می کردی که دست اجلی بر قامت شب می کشید ونوید تنفس صبح را می داد.
اینجا جاییست که در رگ روح آدمی عشق می روید.
جایی که آواز گلسنگ ها نغمه ی شهادت می خوانند به گوش می رسد.

اینجا همان جاست که رکاب آرزوها پاره می شود وپای اوهام بسته می وشود ولاله ها با گذر از سقف شب به سمت آسمان پر می کشند.

م.حاجی سلطانی

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت