دختران برده سوریتوسط داعش
….کرد

که اهل حلب بود و با داعش همکاری خوبی داشت.شاید آن جوان بتواند مرا به لیلایم برساند این تنها آرزوی من در این دنیا بود!!

⚡️ قرار ملاقات را ابویعقوب در منزل خود گذاشت، شب بود و رفتم آنجا، جوانی با ریش بلند و ظاهر تمام داعشی جلویم نشسته بود. خودم را معرفی کردم و خواسته خودم را مطرح کردم . آن جوان لبخندی به ابویعقوب زد و گفت خرجش زیاد است . آدرس فرمانده ابونصر را می‌خواهد ، این آدرس محرمانه است.

⚡️ به پایش افتادم . گفت فرمانده سربازان گشت بازار ابونصر است و او لیلا را برده است. اگر آدرس خانه اش را می‌خواهی باید خرج کنی. گفتم حاضرم . چقدر ؟!!! گفت : سه هزار دلار نقد!!!!
گفتم خیلی زیاد هست ، من یک کشاورز ساده هستم ندارم .?
ابویعقوب وساطت کرد و تخفیف خواست . جوان داعشی عاقبت به ۲۵۰۰ دلار راضی شد.

⚡️ به خانه آمدم . موضوع را به خانه گفتم . آنها حاضر شدند پول را جمع کنند. فردای آن روز قسمتی از طلا و جواهرات ام عایشه و دختران، را به بازار بردم و فروختم. اندکی هم پول در خانه داشتم همه را دلار کردم و ۲۵۰۰ دلار را آماده کردم. به ابویعقوب گفتم آن جوان را خبر کن، پول آماده است.

⚡️ سه شب بعد دوباره قرار من با آن جوان در منزل ابویعقوب بود. دلارها را به او دادم . وقتی خیالش راحت شد . آدرس منزل ابونصر را به من داد . منطقه صلاح الدین …..خیابان ….. کوچه ….. .
در پوست خودم نمی‌گنجیدم. اما جوان حرفی زد که نگرانم کرد. گفت آنجا محل خانه فرماندهان داعش است. محافظت می‌شود. رفتن آنجا سخت است. ممکن است کشته شوی !!!! خیلی مراقب باش.

⚡️ گفتم چه کنم ؟! جگر گوشه‌ام آنجاست. هر خطری باشد باید بروم. از او کمک خواستم. بر خلاف داعشی ها او کمی رحم و مروت داشت. گفت ابتدا تو آنجا نرو . بگذار من بروم و خبری از لیلا برایت بیاورم . بعد به تو می‌گویم که چه باید انجام دهی. اگر همینطور آنجا بروی کشته خواهی شد.

⚡️ خیلی خوشحال شدم . پیشانی آن جوان را بوسیدم. گفتم خدا خیرت بدهد این لطف تو را هرگز فراموش نخواهم کرد. هر چه زودتر باشد بهتر است . من نگران لیلا هستم . آن جوان گفت عملیات بزرگی در راه است و همه نیروها فراخوان زده شده اند. قطعا ابونصر هم در این عملیات خواهد بود . این بهترین فرصت است تا لیلا را ببینم و خبری برایت بیاورم.

⚡️ شماره موبایلم را ذخیره کرد و رفت. من و اهل خانه منتظر تماس آن جوان بودیم . نمی‌دانم شب و روز چگونه بر ما گذشت. مرگ بشیر را کلا فراموش کرده بودم . تمام فکرم پیش لیلا و نجات دخترم بود.
خدایا این چه بلایی بود که بر سرمان آمد. ??

⚡️ بیاد روزهای خوب و خوشی افتادم که در دمشق داشتیم . کنار خانواده . همه جمع بودیم . امنیت داشتیم . رفاه داشتیم . زندگی شیرینی داشتیم اما قدرش را ……ادامه دارد

موضوعات: فرهنگی  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(3)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: طوباي محبت [عضو] 
5 stars

داستان عجيب و تاسف باريه.
متاسفانه مردم سوريه به اميد اصلاحات و زندگي بهتر به دام داعش افتادند و اين واقعا عبرت انگيزه.

1398/12/01 @ 20:27
پاسخ از: محمدی [عضو] 

عبرت هایی است که در اثر ناسپاسی بر سرآدم میاد

1398/12/17 @ 16:23
نظر از: مدیر النفیسه [عضو] 
5 stars

جالب وتاسف برانگیز بود

1398/11/30 @ 16:57
پاسخ از: محمدی [عضو] 

حالا می فهمیم که سردار حاج قاسم چه کرده است

1398/12/17 @ 16:24
نظر از:  
5 stars

واقعیه؟

1398/11/29 @ 12:53
پاسخ از: محمدی [عضو] 

واقعی واقعی

1398/12/17 @ 16:25


فرم در حال بارگذاری ...